2/9/10

داشتم به فیلمی از یو توب نگاه می کردم .همون که در باره خانه شیخ بهایی بود.همون که سالها با یک شمع حمامی رو روشن نگه داشته بود و با یک فوت خاموش شد.شعله ای که سالها کسی براش کنجکاوی نکرد و همونطور که بود پذیرفتنش اما با روشن شدن اتش کنجکاوی بشر خاموش شد.ایا به قول مسیح گناه بشر کنجکاوی اوست؟در همون لینک یک ویدیو از ورزشهای صبحگاهی در یکی از پارکهای تهران بود که منو به گذشته برد.روزهایی رو در سالهای 66 و پیش از اون به یاد میارم که می رفتم پارک لاله یک جای خلوت پیدا می کردم و همونجا مینشستم شیمی می خوندم تا برای امتحان اخر سال اماده باشم.همیشه دلم میخواست به دنیای بزرگتر ها بپیوندم و حالا که بهش رسیدم دوست دارم که بر گردم......
می خوام از صبحهای جمعه بگم که هشت و نیم نه صبح بیدار می شدیم.مادرم داد می زد :پاشین حلیم!!!!و ما به بوی حلیم پا می شدیم وگرنه هنوزم میشد یک نفس خوابید......پارسال تابستون که برگشتم ایران 4 صبح رسیدم خونه مادرم همه دور هم نشستیم تا صبح شد و افتاب زد.خواستن بهم صبونه بدن :الهام چی می خوری؟...سر شیییییییییییییییییییر ....خاممممممممممممه.....کره پاک.....نون تافتون ...بربری...سنگک...
همش اینجا هست اما خونه یک بوی دیگر ی داشت...اون صبحونه دست جمعی رو یادم نمی ره...همه خانواده-مادرم-عمه ام.....افتاب کم کم خودشو توی خونه ولو می کرد و من به گلدسته های مسجد نگاه می کردم مدتها بود ندیده بودمش...دلم برای اهل محل تنگ شده بود.دندون پزشکم با دیدنم گل از گلش شکفت....شهاب رو بوسید و گفت:شهاب من همش دلم برای تو تنگ میشه...بقالی سر کوچه باورش نمی شد که بازم من اومدم از حسین اقا چیزی بخرم.چه لذتی داشت چرخیدن در مجتمع گلستان-سپهر......به همه لبخند می زدم ....دخترها و پسر ها...به همشون راه میدادم قبل از من عبور کنن.اونا نمی دونستن اما من میدونستم که فرصت زیادی برای تماشای اونا ندارم.مظاهر غرب چقدر زیاد شده بود و من تشنه دیدن شرقیش بودم....همهاش راه میرفتم ببی اینکه خسته بشم انگار زمینش مقدس بود....گاهی حس کنین که فردا دیگه در خاک وطن نیستین....اونوقت می فهمین که چقدر دوسش دارین....ما هر چیزی رو که از دست میدیم تازه پی به ارزشش میبریم.....ماهی های توی اب نه؟
شبا توی خیابون راه می رفتم سر گشته و اشکم روی گونه هام میریخت و میدونستم که همین چند روز رو وقت دارم که توی این خیابونا راه برم.یک شب به دوستم زنگ زدم بهش گفتم که کجا هستم و چه حالی دارم گفت:اول به من بگو تو چه جوری توی وطن خودت گریه می کنی در حالی که صخره های چشم تو اینجا هیچ نمی باره؟
اره راست می گفت...میبارید چه جورم
اون وقتا صبحهای جمعه می رفتیم کوه...دربند...امامزاده ابراهیم....کسی اون وقتا صبح زود نمی رفت کوه همیشه خلوت بود.5صبح می رفتیم و 10 صبح بر می گشتیم.اون بالا تخم مرغ و عدسی میخوردیم....قلب من همیشه بی رحمانه میزد ....سرم گیج می رفت.کمبود اکسیزن و کم خونی باعث ورم دستها و پاهام میشد اما مهم نبود........
خوب دیگه بسه الهام
دلت خون شد

2/9/10-Tue

I was watching a video on You tube.The one about "Sheikh Bahaee".The one who lit up a candle in a public bath for years and it turned off by A blow .
The glow that no one was curious about it for years and it went out after litting up the glow of Man's curiosity .Is the biggest "sin" the Curiosity as Jesus says?.........
The link on you tube had another video of Morning exercising in Laleh Park(Tulip) in Tehran which took me to the past.Days on 1990 and before then on 1988 when I was going there finding a cozy spot reading Chemistry ,Algebra for the last semester of the year.I always wanted to join the adult world and now that I am there I would get back to then....
I want to talk about Friday mornings(The week end)waking up at 9 in the morning while my mom was shouting:Breakfaaaast!!!!Halim for todaaaaay (taste like the Cinnamon role )it could wake me up right away other wise I could still sleep till noon....who cared?.......
At the first visit when I returned back home it was 4 in the morning when I got to my Moms . Everyone stayed awake till sunrise and then asking me:"what do you want for breakfast Elham?".....Butteeeeeeeeerrrrrr,Creaaaaaaaam,Persian bread,Teaaaaaaa....
I could find them all here but what you smell at home is something else.I never forget that breakfast all together...my mom,sisters,aunt,cousin,...my family....sun shine was pulling itself in to the living room and I was looking at the Minarets of Masque ...long time after the last time I have seen them,missing the whole neighborhood and neighbors.My dentist was happy to see me again .
The nice neighbor who owns a small supermarket was happy to see me again .How joyful it was going to the Mall in "Shahrak" again..smiling at everyone...girls,boys,letting them pass before me.They didnt know but I knew I wont have enough time watching them.
Western stuff and clothing was every were and I was hungry for the Eastern ones.I was walking and walking ,never get tired seemed that land is Holy.When you think of your home if you would be away from it then you recognize how much you love it.We find out about the value of everything we have only when we lose them,...The fish out of the water right?
I was walking in the streets while my tears were dancing on my face and I knew I only have these few days to walk there.
My friend told me:just tell me How could you cry back home while the rock of your eyes never hit the water ...ya she was right...
Friday mornings we would go to the mountain around 5-6 in the morning and heading back around noon.It wasn't that crowded by then...my heart was pumping so hard and my breath was taking away and......
Alright Elham....enough....you are killing yourself...


1 Comments:

At February 19, 2010 at 7:26 PM , Anonymous temple said...

..

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home