The One....My Friend...
دوستی گاهی پر کردن ساعات تنهاییست ؛ گاهی نوشیدن چای و دراز کردن دست و پای احساس است و گاه فراتر از اینهاست
و آنکه فراتر از اینهاست ، یک اجبار نیست ، بلکه یک انتخاب است.ا
همیشه هست ، حتی اگر نباشد ؛
با کسی قابل مقایسه نیست،
نبودنش در تصور نمی گنجد.
میوه ایست که رسیده شدنش ، وقت چیدن آن نیست ؛ همیشه بر تن درخت روزهای زندگی می درخشد و آذین بخش تاریکی شبهای رنج است.
حضورش ساعات را روشن تر ، گرم تر ، صمیمی تر، تحمل پذیرتر ، لذت بخش تر و آسان میکند.
آنکه با تو می خندد ، نه بر تو. آنکه با تو می گرید، همراه تو.
آنکه نبودنش با هیچ چیز دیگری پر نمی شود.
در هیاهوی آمد و شد آنها که می روند و آنها که از راه می رسند ، در سکوت ، همراهیت می کند بی هیاهویی.
باشد یا نباشد ، همیشه هست .
حضورش گنج درونت را برایت می گشاید بی آنکه طمع دزدیدنش را در سر داشته باشد ، بی آنکه سرزنشت کند
هر چه زمان می گذرد ، او نمیگذرد.
دوست من با من است؛ دوست من مرا دارد و من او را...
Friendship is sometimes just about to fill the loneliness moments; sometimes is drinking a cup of tea and resting the body of feelings;but sometimes is more than these; and The One who is more than this, is not a force , but is a choice.
The One who is always there even if not there.
The One who is not comparable with anyone.
The One you cant imagine how the world be without .
The One who is a fruit which when is done,you cant take it...will always be there;all days will shines on the tree of life and all nights will be the beauty in the darkness of pain.
The One , whose presence gives shine and light , warmth and heartfelt, joy and ease to your hours.
The One who laughs with you, not at you.
The One who cries with you...together.
The One you cant replace with anyone else.
In the frustration of the ones who arrive or the ones who leave , some One is with you who is The One.
The One whose presence would open your treasures within you without covetousness of taking them .
The One who doesn't passes by while the time will pass.
My friend is with me;My friend has me and I have My Friend ...
وقتی که غصه داری و غمگین
نیازمند کمی محبت و حمایت
و هیچ چیز سر جای خود نیست،
فقط چشمهایت را ببند،
و به من بیندیش.
من خواهم آمد
تا روشن کنم
حتی تاریکترین شبت را
فقط اسم مرا صدا بزن
میدانی که هر جا باشم
شتابان خواهم آمد
تا دوباره ببینمت
زمستان ، بهار ، تابستان و پاییز
تنها کافیست مرا بخوانی
تنها کافیست مرا بخوانی
و من خواهم آمد
تو یک "دوست" داری
اگر آسمان بالای سرت تیره و ابری شد،
و باد سرد شمال شروع به وزیدن کرد،
فقط نیرویت را جمع کن
و اسم مرا با مهر بخوان
من خواهم آمد
و در خوام زد
فقط اسم مرا صدا بزن
و در خوام زد
فقط اسم مرا صدا بزن
و می دانی هر جا که باشم
شتابان خواهم آمد تا دوباره ببینمت
زمستان ، بهار ، تابستان و پاییز
تنها مرا بخوان
و من خواهم آمد ؛ می دانی که خواهم آمد
حالا به من بگو
خوب نیست که بدانی یک "دوست" داری؟
وقتی مردم سردند
و آزارت می دهند،
روحت را از تو می ربایند اگر آنها را به خود راه دهی
نه .... به آنها اجازه نده و
تنها مرا صدا بزنن
و میدانی هر جا که باشم
شتابان به سوی تو می آیم تا دوباره ببینمت
ای عزیز ! تو می دانی
زمستان ، بهار ، تابستان و پاییز
ای عزیز ! تو می دانی
زمستان ، بهار ، تابستان و پاییز
تنها مرا صدا کن
و من خواهم آمد ؛ می دانی که خواهم آمد
تو یک "دوست " داری......
1 Comments:
...دوست
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home