روز اول مهر سال ۵۴ بود که من برای اولین بار رفتم مدرسه.مادرم برام یک جفت سندل پاشنه چوبی خریده بود .و من نمیتونستم صبر کنم که وقت مدرسه بشه.مادرم از من میخواست که اونا رو بپوشم اما من قبول نمیکردم.
شبها اونا رو میذاشتم کنار در اتاق و نگاشون میکردم و بوی چرم نقاشی شده از روی کفش توی اتاق می پیچید و من با نگاه به اونها میخوابیدم.
روز اول مهر تا مادرم صدام کرد بیدار شدم.به سندلها نگاه کردم.مادرم گفت:بالاخره امروز میپوشیشون نه؟
جواب ندادم و نشستم پای صبحانه.
بوی چایی صبح پای سماور مادرم و بوی فتیله که از دودکش سماور به نرمی بیرون میخزید فقط بوی صبحانه مادر بود و بس.نون تافتون قل قل سماور و نگاه من به شعله آبی سماور مزه چای و نون و یک گرمای مطبوع .
همه لباس میپوشیدند من هم باید میپوشیدم.کفشها هنوز منتظرم بودند.به من بی اعتنا بودند و من به شدت دلم اونها رو میخواست اما صبر میکردم...همیشه بهترین قسمت هر چیزی رو برای آخرش میذاشتم...هنگامه همون اول همه چیز رو استفاده میکرد اما من صبر داشتم...چرا من اینجوری بودم؟...نمیدونم....
لباس پوشیدم یک سارافون آبی رنگ با بلوز سفید و روبان سفید با خالهای قرمز روی موهای صافم...یک کیف قهوه أی مثل چمدون توی دستم...من از کوله پشتی خوشم نمیومد.
بالاخره سندلها به پای من رفت
آخ چه حس خوبی بود
تق تق صدا میکرد.احساس بزرگ شدن داشتم.انگار یک خانوم بودم.همیشه خانوم بودم.یک خانوم اخمو.بعدها بود که تصمیم گرفتم دیگه خانوم نباشم.هیشکی دوست نداشت رفتارم رو.اما خودم فکر میکردم خیلی خوبه.
اخمهام همیشه توی هم بود.
سندلها تق تق صدا میکرد و من دستم توی دست فرح بود.قرار بود منو ببره مدرسه.کوچه ما خاکی بود.کاش غرورم اجازه میداد به فرح بگم بغلم کنه تا سندلهام خاکی نشه...با احتیاط راه میرفتم و هی نگاهشون میکردم.به خیابون اصلی که رسیدیم بهتر بود.دیشب بارون اومده بود و خیابون خیس بود اما بهتر از این بود که خاک باشه و دمپأیهای من گلی بشه.اینجا آسفالت بود و دمپأیهای من کثیف نمیشد...
صدایی از پشت سرم اومد...یک جیپ بود.هنوز هم بعد از گذشت ۳۴ سال از اون روز رنگ سبزش یادمه.به طرف ما میومد.شروع کردم به دویدن.فرح دستم رو کشید: الهام ندو.به ما کاری نداره...
چی چی کاری نداره.؟داره میاد...دستش رو رها کردم و دویدم...شلپ...توی آبی که کنار خیابون جمع شده بود افتادم.از موهام آب میچکید...سارافونم خیس آب بود.دمپأیهام ؟.....
برگشتیم خونه.مادرم لباس تازه برام آورد اما من رفتم کنار در نشستم و زانوهام رو بغل کردم.دیگه نمیخوام برم مدرسه...
اون روز توی خونه موندم.مادرم دمپأیهام رو تمیز کرده بود.اما دیگه بوی نو نمیدادن.بخاری نفتی کنارشون بود و شعلهی اون روی سندلها میرقصید و من تنها دختری بودم که روز اول مهر نرفتم مدرسه.........
It was the first day of the school and I was going to the first grade;the first time of life going to school.
My mom had got me a pair of leather sandals with the small wooden heel and I couldn't wait to put them on.She would ask me to try them on and I wouldn't accept .
At nights i would lean them beside the wall watching them while the smell of the leather filled the room till falling sleep.
That morning as soon as I have heard my mom I got up and looked right at the sandals.She said:Finally ...would you wear them today?
I didnt answer and started my breakfast.
The smell of the tea in the morning mixed with the light smoke coming out of the little chimney from the Russian kettle called Samavar is the best picture of my mom's old time breakfast.Also the smell of the fresh bread , the sound from the bubbles of the water in Samavar and "Me" staring at the warm bright bluish color of the glow underneath the little chimney and the warmness of the room...
Everyone was getting dressed and so did I.My sandals were still there;they looked careless about me and I wanted them so much but I would still wait for the last minute.I always wanted the best thing for the last part of the story...Hengameh(my younger sister) would use everything right at the time but I was patient ....why was I this way?I don't know...
I got dressed . A blue uniform with a white shirt , a white ribbon with blue dots on my straight hair and my briefcase in my hand ; I did not like a backpack ....and finally there we go....
I had them on ....what a beautiful feeling.....clicked as I walked and I felt like I am adult,like a lady...I always was a lady,a frowning one.It was only when I was older that I decided not to frown.No one liked me that way but I did.I didn't like to laugh and I couldn't understand why people laugh at everything.....
Sandals were clicking as I was walking and Farah was holding my hand.She was supposed to take me to school.I wished my pride would allow me to ask her to carry me in her arms I didn't want my shoes getting dusty ,I was walking cautiously while I was looking at them in every step.The street was wet because of the rain from the night before and I've heard a noise,a car was approaching it was a Jeep;still after 34 years I can remember the color (Green)...I started running while I took my hands off of Farah's hand.She said: Don't run,its OK.
What did she mean ?It was coming and I ran and....Splash...I fell on the wet pavement .My hair was wet,my uniform,my ribbon and .....my sandals ?!!!............
We went back home and changed I sat next to the wall holding my knees in my stomach ..I don't want to go to school anymore .....
I stayed at home that day.My mom cleaned the sandals for me but the smell of the new shoes was gone.
They were next to the heater to get dry and there was a blue glow of the heater's flame dancing over it and I was the only girl in the neighborhood who did not go to school on the first day of school............
2 Comments:
آخی دلم کباب شد
قربون دستت اون سماقو بده بیاد این ور سفره
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home