6/16/11

Father's Day......روز پدر

......................
دکتر بهش گفته بود:" اگر اینهمه قلبتو داغون نکرده بودی ، من تضمین می کنم بالاتر از صد سال عمر میکردی اما با این بلاهایی که تو به سر این قلب آوردی...چی بگم بهت؟" 
.ولی عین خیالش نبود...با کی بودی اَصَاً؟
دکتر که بهش دوا می داد ، لا مَصب همه شیشه رو یوهو سر می کشید . هیچیشم نمی شد. یعنی هیچی ها....پسر ، صُب که پا می شد ، دوازه تا تخم مرغ نیمرو ، فقط جیره تا ظهر ش  بود. تازه هر وعده غذا رو با چار تا تخم مرغ خام رو چِلو تموم می کرد.
ابهتی بود واسه خودش. از سر کوچه که میومد ، از اکبر آقا بقال ، تا حسن کفاش و صغری خانوم بند انداز همه بهش سلام می کردن هیشکی نبود نشناسِتش یا یه خوبی ازش ندیده باشه.
یوهو شب میومد خونه با یه شورت. صدای مادرم در میومد:
..."آخه واسه چی اینجوری کردی مَرد؟..."
..." بابا یارو تو بارون داره می ره یه زیر پیرن تنشه..."
..."خوب تو باید لخت می شدی اینجوری ؟"...
..."من تو ماشین بودم ..هوا تاریک بود...نترس هیشکی منو ندید."
کارش همین بود.اعتبار نداشت. وسط جاده تا میدید زن و بچه وایساده ، میزد کنار . یا ماشینو دُرُس می کرد ، راش می نداخت ، یا اینم که ماشینشو میداد به اونا و می گف : " برو من یکیو پیدا می کنم اینو راش میندازم میارم شهر."...
اولش باور نمیکردن مردم . اما اونقده این بشر صاف حرف میزد که هیشکی نبود فِک کنه داره دروغ میگه . یعنی یکی بهش شک کنه؟... اصلا و ابدا..... بابا می گم بهت اَصَا نمی شد تو چشاش نیگا کنی دوسش نداشته باشی بد مَصَبو.
وختی با بچه ها می شِسیم  ، شاهکاراش عین قصه رستم بود. دَسِ چپش از بعد اینکه سر همین خیابون پاک ، نرسیده به خراسون ، یه چک زد تو گوش حسن کله پز و کرش کرد ، توقیف بود. سرکار قیاسی بهش گفت: " ایندفه فقط دَسِتو توقیف میکنم. ولی دفه دیگه   نمی تونم کاری بکنما! وختی می زنی با اون یکی دَس بزن...این یکی توقیفه..."
آره دسش خیلی سنگین بود .هر وخ می شِست پا تلویزیون و می رَف تو نخ  آنتونی کویین،  و اون سیگارشم یادش می رفت پک بزنه ،  به همون دست چپیه نیگا میکردم ، مشت شده بود زیر چونه اش ، مژه های دسته دسته صافش زل زده بود به صَفه تلویزیون . سیگارش دود می کرد و ما همینجور به اون مشت دست چپی نیگا می کردیم که اگه ول بشه چه ها که نمیکنه. از اون بغلم یواشی هی نعلبکی رو سُرش می دادیم جلو دسش تا خاکستر سیگارش نریزه رو موکت . چشش که بر میگشت رومون ، عین موش که مار دیده باشه ، فلج می شدیم: 
" چیکا می کنی؟"...
"بابا خاکستر سیگارتون داش می ریخت."... 
یه نیگا می کرد به سیگارش و یه بشکن  می زد و خاکسترا هوری می ریخ تو نعلبکی و پاشو جابجا می کرد . میووُرد تو سینه اش و باز دستشو میزد زیر چونه اش و زل  می زد به فیلم...
عاشق توپهای ناواران بود ؛ گریگوری پگ و آنتونی کویین توش بازی میکردن. میگف:"این فیلم دیدن داره. صد دفه هم ببینی بازم می خوای ببینی.".
یه سر نترسی داشت این بشر که باور ت نمی شه. بهمون می گفت:"هر وخ از یه چیزی ترسیدی خودتو بنداز توش...آخرش غیر مردنه مگه؟ بمیری بهتر از اینه که عین سگ بترسی."
راس میگفت.
نه از تاریکی می ترسید ، نه از مار و عقرب ،...بابا اصلا این بشر درد حالیش نبود...یه قصه میگم و سرتو درد نمیارم.
"....یه شب دیر شد...من باهاش بودم...باید سر غوروب میرسیدیم خونه


پایش را جابجا کرد و لبخندی زد و در حالیکه به دور دست نگاه می کرد قصه را ادامه داد:

" آره خلاصه  داشتیم میومدیم بیایم خونه ، یکی گُف امشب میخواد بره مهمونی ماشینو لازم داره. ا ونم ماشینشو با موتور اون عوض کرد ، ماشینو داد بهش. تو راه که میومدیم ، یکی با یه پیکان یه چراغی میومد، ندیدش خوردیم به هم. من هیچیم نشد اما پرید طرفم که :"چی شدی بابا؟" ... هیچیم نشده بود...دسام یه خورده خراش داشت اما خودش نه ...
راننده بچه سال بود . بابام وختی دید من خوبم ، بهش گفت: " برو تا پلیس نیومده که امشب میری آب خونک میخوری...ده برو تا لهت  نکردم" ... 
یارو چارده پونزه سالش بود. یواشکی ماشینو ورداشته بود ، حالا هم کتک میخورد و هم مکافات داشت اگه فلنگو نمی بس... زد زیر گریه و گُف:" شوما چی؟"  
بابام بهش گف : "  تو برو ، من هیچیم نیس...." 
خلاصه  درد سر ندیم موتورو را انداختیم و رفتیم درمونگا...این لبش ....

 با دست، لبش را برگرداند:

." از اینجا پاره شده بود . پرستاره گفت :" پَنج تا بخیه میخواد. بشین تا آمپول بیارم" 
گفت :" نه بابا نوکرتم.آمپول نمیخواد...بچه هام منتظرن...همی الانم دیر شده. بزن بره..." 
نیگاش کرد گفت: "مستی؟..."
" گفت: " یعنی چی؟..."
" گفت: " جون من زدی؟...مرد حسابی مگه میتونی دردشو تحمل کنی؟ "...
گف:" تو چیکار داری؟ فقط به من بگو چی میخوای؟ سرمو صاف نیگر دارم؟ هیچی نگم؟ تکون نخورم؟...باشه...اگه من آخ گفتم هر چی  تو گفتی همون." 
پرستاره باورش نمیشد...بابا ما خودمونم باورمون نمی شد اینکه میگه اصلا شدنی باشه. 
پرستاره واسه رو کم کنی هم که شده شروع کرد... اما باورت نمیشه...تا آخرش آخ نگفت ، سرشو عقب نکشید ، پلکم نزد... پرستاره عرق کرده بود. ترسیده بود...هی میپرسید: "حالت خوبه؟ " اونم چشاشو هم میذاشت که یعنی :"آره...".
رسیدیم خونه ودر زد...همینطوری که در می زد ، هی میگف :"لولو اومده ...لولوهه لولو..." می خواس بقیه هول نکنن .در وا شد. ...صورتش باند پیچی بود و دستاش پر زخم بود... ..گفت: "نترس بابا...لولو شدنم به ما نمیاد؟"
...نمیدونستم بخندم باهاش ؟ بترسم؟ راس میگفت؟ روم نمیشد بپرسم که: بابا یعنی دردم نداری؟.
آخه اونقده ابهت داشت که دل آدم همه اش میریخت...باز گفت :" لولو ...لولو..." با همین  یه کلمه رفت تو ...همه وا رفتن اما نذاش هیشکی هیچی بگه...گفت :"هیچیم نیس...الان واسه تون میگم چی شد..."
..................

ساکت شد...سکوت کامل بود و صدای باد،  و من که به چشمهای صاف به دوردست خیره شده اش نگاه میکردم...
از جا بلند شد . لباسهایش را صاف کرد و گفت:

"هی هی هی.. دنیا... پاشیم بریم چن تا شاخه گل بگیریم بریم سر خاکش...جون تو بد جوری دلم می خواس بود ، میرفتم خونه می شِسم تا سیگارش برسه به نصفه و اون خاکسترو با چشام بپام و .....".

  خندید و گفت:
"اینم خاطره اس دیگه نه؟...اون روزا که مُد نبود روز پدر....حالام وختی مُد شده که اون دیگه نیس...بریم چار تا شاخه گل بخریم 
 ".... بریم سرخاکش بگیم: بابا روزت مبارک..."


..................
.
از عرض خیابان عبور کرد و آن سوی  خیابان سوا ر  ماشین شد و رفت ....




1 Comments:

At October 8, 2011 at 6:44 AM , Anonymous Anonymous said...

چقدر قشنگ نوشتی. یادش گرامی. همیشه میرم براش گل میبرم و سنگ قبرشو با گلاب میشورم. این دفعه از طرف تو گل میبرم. آخه تو که میدونی عاشق گل بود.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home