شیرکاکائو...
شیرکاکائو
...ــــ"چه هوای سردی شد. هر چه پاهایم را زیر تنم جمع
می کنم باز هم گرم نمیشوند. بروم کنار بخاری بنشینم تا گرمتر شوم و بفهمم چه می کنم".
از اتاقش بیرون آمد و رفت به پذیرایی کنار بخاری روشنی که
بوی دود ملایمی از درزهای دودکشش خارج می شد. پاها را رو به آن دراز کرد و به صدای ملایم سوختن نفت درون
مخزن گوش سپرد. هیچ صدایی نبود به جز سکوت برف؛ برفی که در سکوت
خود، پر از صدا بود. از زمین صدایی بر نمی
خاست. کوچه و محله ساکت و بی رفت و آمد بود. نه صدای پایی و نه شُرشُر آبی. انگار
برف، خواهر بی هیاهویی بود که بیصدا میگریست و اشکهایش روی صورتش یخ می بست؛ و
برعکس باران بود که نقش خواهر پرجنجال با گریه های پر صدا را
داشت. البته شاید هم اصلاً اینطور نبود.
می گویند همه چیز همواره دو تعبیر دارد. طبق ضرب المثلی : از آن نترس که های و هو
دارد؛ از آن بترس که سر به تو دارد.
" مهم اینست که فردا امتحان جبر دارم و هیچ دلم نمیخواهد بازهم فرمول حل کنم. دلم میخواهد
فلسفۀ باران و برف را بفهمم ... بالاخره کدامیک حق دارند؟ کدامیک بهترند؟ کدامیک ویرانگرترند و کدامیک مهربان تر؟... البته بماند
که هر چه باشد ، من برف را بیشتر دوست دارم. ساکت و آرام و بیصدا تو را در بر می -گیرد و بدون اینکه بفهمی ، از راه رسیده . اگر نویدی باشد ، بی ادعا و سرو صدا یا
هیاهو ، بارش را زمین گذاشته و رفته ؛ اگر
هم در کار ویران کردن باشد ، صیحه نمیکشد و زَهره را نمی برد. می آید و آنچه را بر دوش دارد به
زمین می گذارد و... خوب و بدش با خلق خدا...".
نگاهی به کتاب جبر که در مقابلش باز مانده بود انداخت. دلش می خواست روی برفها راه برود و جای قدمهایش بر آن باقی بماند. حتی اگر چند دقیقه بعد ، برف روی آنها را پوشانده باشد . کاش که جای پای آدمها همیشه باقی می ماند.
ـــ : "درسِهات
هنوز تمام نشده؟ نمیخواهی استراحت کنی؟ بیا یک چیزی بخور".
صدای مادر بود. همیشه میخواست یک چیزی به خوردش بدهد. با بی
میلی جواب داد: " نه هنوز گرسنه نیستم . چیزی نمی خورم. باشد برای شام".
مادر رفت و باز به کارهای خودش مشغول شد...
..."کجا بودم ؟...برف و باران؟...نه ...آن قصه تمامی
ندارد،... باید این معادله ها را حل کنم. آخ صدای ضبط صوت همسایه که حواس برای آدم
باقی نمیگذارد. حالا این ضبطشان چه میخواند؟"
کمی به صدای موسیقی نا مفهومی که از دور می آمد ، گوش کرد.
ـــ : "...نه نه من حوصله نوحه خوانی ندارم . کم از
تلویزیون و رادیو و مدرسه میشنویم؟... کاش خجالت نمیکشیدم و یک مشت به دیوار می
کوبیدم".
گوشش را به دیوار چسباند اما صدایی آنطرف دیوار نبود. پس
صدا از کجا بود؟
- : "مادر....مادر...."
مادر به اتاق برگشت : "چی شده" ؟
- : "شما فکر
می کنید این صدای ضبط از کجا باشد"؟
- : "از منزل همسایه روبرویی ... چطور"؟
- : "اصلا تمرکز ندارم ...چرا مردم ملاحظه ندارند؟ چرا
نمی فهمند آدمهای دیگر هم حق زندگی دارند"؟
- : "تو درست را بخوان . من باید بروم بیرون. یک تذکری میدهم."
- : " بهش نتوپید ها."
- : "نه مادر. من که باهاش دعوا ندارم...بهش میگویم
صدای ضبط را پایین بیاورد."
مادر رفت و جای قدمهایش روی برفهای حیاط نقش بست. چه خوب
بود کنار بخاری نشستن و برف را تماشا کردن و مادر را در کنار خود داشتن، تا برود به همسایه تذکر بدهد صدای ضبط را کم
کنند. چه کسی اما امتحان جبر را حاضر می
کرد؟
دست به قلم برد و چند فرمول را روی کاغذ نوشت و حل کرد .
..."فرمولهای
آسان را باید اول حل کرد تا به قلق آنها آشنا شد و بعد به سراغ سخت تر ها رفت"....
نیم ساعتی گذشت...همه جا ساکت بود و مادر هنوز برنگشته بود.
برف هنوز می بارید و بخاری و صدای ملایم نفت مخزن، و هُر هُر آرام آن ، خواب به
چشم می آورد.
در باز شد و مادر وارد حیاط شد. جای قدمهایش را برف
پوشانده بود اما او دوباره آنها را علامت گذاری کرد. حالا دلش میخواست هیچ رد پایی روی برفها نبود تا
برفها یکدست باشند. هیچوقت نفهمید که آخر دلش چه میخواست.
مادر وارد اتاق شد.
چادر از سر برداشت و آن را به جالباسی آویزان کرد تا خشک بشود. به سراغ خورشت
فسنجان رفت که روی گاز قُل میزد و بوی آن همه خانه را پر کرده بود. چند دقیقه بعد با یک لیوان پر از شیرکاکائوی داغ
به اتاق پذیرایی برگشت.
..."آخ که آدم چقدر شرمنده می شود که او فکر میکند تو
درس میخوانی اما تو در رویاهایی که راه به هیچ کجا ندارند گم شده ای ... چه طعم شیرکاکائوی دلپذیری، چه سکوت لذت بخشی ... چه گرمای مطبوعی و چه
بویی...".
******
چشمها را باز کرد. سرش روی پشتی مبل افتاده بود. گردنش درد
می کرد. چقدر خوابیده بود؟ نیم ساعت؟ ده
دقیقه؟ ... اما چه خواب راحتی. انگار سالها
خوابیده بود.
نگاهی به پنجره
کرد. هنوز برف میبارید. بچه ها رفته بودند برف بازی. خورش فسنجان روی گاز قُل میزد. چه خوب که امروز تعطیل بود.
کاش همه چیز تعطیل میشد. کاش دنیا می ایستاد تا بشود نگران هیچ چیزی نبود و همه
چیز طعم شیرکاکائوی روزهای برفی را بدهد.
از جا بلند شد. دمپاییهایش را پوشید و به آشپزخانه رفت و به
غذا سر زد. خورش فسنجان را چشید . فردا
روز کار بود اما چقدر گردنش درد می کرد ؛ البته اگر کمر درد قدیمی را قلم می گرفت! فقط همین چند ساعت
وقت استراحت بود ؛ و چقدر خوشبخت بود که با رویایی خوش از شیرکاکائو و بخاری نفتی مادر
و سکوت برف از خواب بیدار شده بود. طعم شیر کاکائوی گرم به مذاقش خوش آمده بود .
برای بچه ها شیرکاکائو ریخت و هر دو لیوان را کنار هم روی
پیشخوان گذاشت و باز به پنجره نگاه کرد. بچه ها از روی برفها می دویدند تا زودتر
از دیگری به در برسند. جای قدمهایشان روی برفها مانده بود و برف روی آنها را می
پوشاند....
*****
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home