Window.....................پنجره
مسیر عبور از مبدأ به مقصدم را با قطار طی میکنم.
قطار در عبور زنده خود روی ریل , بارها از تونل عبور میکنه.هر وقت که قطار وارد تونل میشه،همه جا تیره و تار میشه...دیوارهای سیاه ، بازتاب صدای قطار بر دیوار تونل و تاریکی که نگاه رو گم میکنه
داخل قطار هر کسی که کتابی در دست داشته باشه،در حال خوندنه ، هر کسی که جعبه موزیکش همراهش باشه موزیک گوش میده و هر کس همراهی داره , با او مشغول صحبت...و....اون که در دستش کتابی برای خوندن نداره و همراهی برای گفتن و شعری برای شنیدن ، به پنجره خیره میشه
نگاه من به پنجره ائی که به جز بازتاب حقیقت جاری در قطار رو بهم نشون نمیده که میافته ، می بینم که حتی خود من هم در حجم پنجره حقیقی نیستم . هیچ چیز در تصویر بازتاب شیشه حقیقی نیست ; ما برای عدم ورود به حریم دیگران ، اونها رو از بازتاب حقیقت حضورشون در پنجره نگاه میکنیم ، گاهی حتی از ندیدن خودمون هم ، خود رو تنها در این بازتاب میبینیم و بس.
چیزی که در بازتاب دیده میشه حقیقی نیست حتی اگر انعکاس کاملی از حقیقت باشه , ....حقیقتی که با سرعت از داخل تونلی تاریک در عبوره...
چیزی که در بازتاب دیده میشه حقیقی نیست حتی اگر انعکاس کاملی از حقیقت باشه , ....حقیقتی که با سرعت از داخل تونلی تاریک در عبوره...
قطار در مسیر خودش هر بار به این تونل وارد میشه و وقتی تونل به آخر میرسه سبزی زمین و آبی آسمون پیش از رسیدن حقیقی اون از دور هویدا میشه ،انگار حقیقت چه در شیشه پنجره و چه وقتی از دور دست بهش نگاه میکنی همیشه دور از دسترس هست ... این حقیقت نزدیک و نزدیک تر میشه و پیش از ورودش , نور رو به کاسه تاریک چشم هدیه میکنه تا چشمها در تاریکی تونل باور کنند که نور و روشنی از راه میرسه...نه......قطار به نور میرسه...، من میرسم
اونقدر بهش نگاه میکنم تا نور به مردمک چشمم وارد میشه اما چشمم رو نمیبندم،عینک نمیزنم ، دلم میخواد همه نور به من وارد بشه و به تونل بعدی فکر نمیکنم و فقط "ایستگاه گورستان" رو خوب تماشا میکنم.....تنها ایستگاه آرمیده در درخشش
نور که بیرون از تونل در مسیر حرکت قطار وجود داره
الهام
نوزدهم اکتبر۲۰۱۰
I take the train to pass the road.
In this live crossing , The train is passing through the tunnels .
When the train enters the tunnel , it becomes dark and unclear...dark walls , the train's echo on the wall and the darkness which the eyes get lost in it...
Inside the train , the one who has a book in hand is reading it ; the one who has a music player is listening to it and the one who is not alone , is talking....and the one who doesn't have a book to read or someone to speak with or song to listen , would stares at the window...
When my eyes is looking through the glass which is not showing anything but a reflection of the real life in the train , I realize that even " I " am not real in the frame of the window glass. Nothing is real in the reflection of the window ; we look at the people through the reflection of their reality to not disturbing them , sometimes even by not being able to see ourselves , we only find us through the same reflection.....
what ever has been seen in the reflection is not real even if it is a compleate reflection of the truth ,.... a truth which is passing through a dark tunnel very quick....
The train is crossing the tunnels in this passage and when the tunnel ends , the green sight of the outside ground and the blue sight of the sky is watchable from the distance ; it seems the truth is always far away wether you watch it from the distance or through the reflection of a window....This trouth will become closer and closer and before the entrance , it dedicates " the light " to the darkness of the eyes to let them believe that in the darkness of the tunnel , this "the light" comming soon....no....the train is getting there soon,...." I " get there soon...
I keep looking till the light enters in to my eyes but I wouldn't close them , wouldn't wear the glasses...I want the whole light gets in to me...and I wouln't think about the next tunnel and just looking at the " Semetery Station" .... the only station laying in the light outside in the crossroad of the train....
Elham
10/19/2010
9 Comments:
سلام الهام جان
چقدر زيبا نوشتي
كلي به يادت افتادم
منم سفر با قطار رو دوست دارم بشرطي كه هم كوپه هات اهل دل باشن
سلام عزیزم
البته این قطار رو می تونی تجسم کنی وقتی با متروی تهران جابجا میشی چون این تجربه در مترو برای من به دست اومد
این دفه وقتی توی قطار مترو نشستی به پنجره و ادمهای گم شده در اون که نگاهت بیفته این قصه یادت میاد
من همیشه به یادت هستم امیر جان به خصوص از وقتی که برگشتم شلفری جای خالیت رو بیشتر حس میکنم
ممنون که سر زدی اینجا گلم
بازی بسیار زیبایی با تصاویر مجازی و حقیقی کردی
و حسی که از آن منتقل میشود
That is my favorite skill
and
Thanks
در غربت اینجا خاکستر کسی بر باد رفته
کاش میشد جلوی باد را گرفت!!!
www.sazedahani.blogfa.com
زیبا بود ودل نشین
خواندمت ، که خواندنی بود و به دل نشستنی
با شروعی خوب و پایانی خوب تر
زیبا بود مثل همیشه، تجربه راه رفتن رو ریل قطار هم بد نیست، مخصوصا داخل تونل!
شاد باشی خانم گل
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home