6/4/10

برای خرید هفتگی رفتم بیرون تا از خوار بار فروشی نزدیک مواد غذایی لازم رو تهیه کنم.
زنی که همیشه با وجود خستگی بیش از حدش لبخند میزنه و انگار نگاه خسته اش فقط به دنبال یک لبخند میگرده پای یکی از صندوقها ایستاده بود.
رفتم توی همان صف.دلم میخواست اون لبخندی رو که میخواست بهش بدم.همیشه وقتی میبینمش یک چیزی توی چهره اوست که من خیلی دوسش دارم.انگار قناعت از وجود خسته اش سرازیره.خسته است اما چشمهاش در شکار فقط یک لبخنده....با همه حرف میزنه. به نظر میرسه که میخواد بار دل کسی رو سبک کنه با حرفاش .وقتی کسی حوصله نداره زیر چشم نگاه می کنه و آه میکشه و چیزی نمیگه اما سعی می کنه لبخند مهربان شرمگینی رو تقدیم کنه به هر حال.اونقدر این زن ناشناس برای من دلنشینه که هیچ جای دیگری دوست ندارم برم خرید کنم و همیشه دلم میخواد باشه تا من به او و او به من لبخند بزنیم.
اونروز رو داشتم میگفتم...
که من توی صف ایستاده بودم و زیر چشم نگاهش می کردم که با مهربانی و همان لبخندی که...خدایا نمی دونم چی داره اون لبخند..نمیدونم...اما دل من رو ذوب می کنه..اون نگاهه..یا اون لبخند...یا اون حسی که از وجودش پر از التماس دستی برای گرفتنه..نه برای نیاز که فقط برای دوستی....هیچ تظاهری در این لبخند نیست خدا...هیچ ادعایی نیست هیچ جنجالی نداره...نمیدونم شاید من اینجوری حسش میکنم ...شاید از یه جای دور میشناسمش...نمیدونم اصلا...نمیدونم...
اره
توی صف بودم و یواشکی به اون صورت مهربون و چشمای خسته و موهای اشفته نگاه میکردم.
من مرتب بودم و اراسته...نمیتونستم بهش بگم منم خسته ام...اصلا به قیافه من نمیومد...اما اون؟
میدونستم چه حالی داره
وقتی توی یه فروشگاه بزرگ کار میکردم اون سالهای دور....واقعا دور؟یا من فکر میکنم دوره؟....اره وقتی یادم میاد که من چه جوری لباسا رو جابجا میکردم و گاهی بین دو صف بلند لباسها می ایستادم و سرم رو بین اونها فرو می کردم و میخواستم یک لحظه خودم باشم و سکوت باشه و.... بعضی وقتا هم فقط انتظار لبخند.....اره حالش رو میفهمیدم ...خیلی خوب....
باز نگاهش کردم....
الان دلش میخواد حد اقلها رو داشته باشه...یه جایی کار کنه که مجبور نباشه روی پا بایسته...کاش فقط یه صندلی بود.....
اخ خدا قلبم داره از کار می ایسته...اخه چرا اشک توی چشمای من نشسته؟....
رسیدم بهش
نگام کرد
مهربونترین لبخندمو بهش هدیه کردم و گفتم:سلام...
گفت:سلام...خوبی؟
گفتم:خوبم
شروع کرد به اسکن کردن اقلام خریداری شده
مکث نکردم
گفتم
فردا تعطیلی؟
نگاه مهربانش جمع شد و ارام لبخند زد و گفت:نه...نیستم اما به کار کردنش هم احتیاج دارم.دیگه بهم ساعت بیشتر نمیدن و من به پولش احتیاج دارم.
قلبم فشرده میشد و نمیخواستم غم بیاد توی نگاهم.
گفتم:امسال من بعد از سالها بالاخره تعطیلم در یه همچین روزی. باورم نمیشه!
لبخند زد و گفت:اره خیلی مزه میده به خصوص اگر مرخصی خودت نباشه و پولشو بگیری و ....
حرفشو قطع کردم و گفتم:
لم بدی روی مبلت و از پنجره بیرونو تماشا کنی.
لبخندش بزرگتر شد:اخ اره اونقدر دلم میخواد اینکارو بکنم..
به دسته گلی که خریده بودم تا ببرم خونه اشاره کردم و گفتم:
و یه دسته از اینا هم روی میزت باشه و هی بو کنی.
برشون داشت و گفت:
اره اینا خیلی خوشگلن.عمرشونم طولانیه من یه گلدون دارم توی بالکنم که به این راحتی خراب نمیشه. فقط باید بهشون اب بدی...
اه کشید و گفت:گرچه که من کولر ندارم .هیچی نمیتونم نگه دارم.
نگاه متعجب منو که دید گفت:اره میدونم دیوونگیه اما با شوهر سابقم زندگی میکنم.ادم خسیسیه .کولر نمیخره.نمیتونم برم یه جای دیگه.توی زیر زمین خونه اش زندگی میکنم. پولم نمیرسه باید تحمل کنم.
گفتم:یه پنکه بخر. این گلها سخت جون هستن. حتی زیر دست منم دوام میارن . من گیاها رو میکشم.اصلا حالش رو ندارم بهشون اب بدم.
گفت:اخه اینا اصلا مراقبتی نمیخوان....چه خوب شد اینا رو نشونم دادی..خواستم برم از اینا میخرم میذارم توی گلدون روی میز...
چشمش به نون افتاد و گفت:باید از این نونا هم بگیرم...گرچه که برام خوب نیست اما من خالی خالی میخورمشون خیلی اینا رو دوست دارم.
گفتم:
این نونا رو من توی تابستون اگه گفتی با چی دوست دارم؟با پنیر و هندونه....اونوقت فکر میکنی توی بهشتی
خندید
بالاخره خندید
گفت:میرم هندونه میخرم امشب امتحان میکنم
...
اخرین اسکن تمام شد و من پولش رو حساب کردم صندوق رو بست و من گفتم:اخر هفته خوبی داشته باشی.
گفت:حالم خیلی بهتره...تو بهم انرژی دادی حالا اصلا حالم خیلی خوبه.
..
دلم اونقدر می خواست برم اونطرف صندوق بغلش کنم و ببوسمش و بگم :اخ عزیزم میدونم چه حالی داری....
اما میدونستم اینو نمیخواست...مهربانترین نگاهم رو بهش انداختم و فقط چشمامو بستم و نگاه دیگری بهش کردم و رفتم
قلبم اما پر از اون حس مهربون و اون لبخند دلنشین و اون نگاه ملتمس.
میخواستم بگم.....
اما نگفتم.....
ای خدا...........

الهام
11:22 pm

I go every week to get the groceries for the whole week from the supermarket close to the house.
There is this woman who has a ready smile in her eyes to dedicate it to the others even when she is very tired.It seem her tired eyes are just looking for a smile .
She was right at the cash register.I went to the line.I wanted to give her that smile she was looking for.There is always something in her face that I love.It seems there is contentment in her existence.She is tired but her eyes is hunting a smile...
She talks to everyone very calm.It seems she wants to dedicate some happiness to them.When people are not paying attention , she looks at them ,sighing and saying nothin but anyway she smiles even if they dont need it.
There is something is her which is making me back there every time and I want her to be there to give her back a true smile.
Where were we?....
Ya and I am in the line , looking at her ,that kind face and that smile.....Oh God I dont know what is in that smile...but it melts my heart...is that her eyes?...or her smile?...or that feeling like a raised hand to take....not to need...but to opening a friendship....Gosh that smile is not fake....there is no pretension ,..may be that is just my feeling...may be I just know her from a long long time ago...I dont know....
ya
I am standing in the line and looking at that kind face and tired eyes.....I am nice and elegance ...I coudnt say that I am tired as much as she is...no one could believe that...but she is.....
I know how she feels.
When I was working at a big store...those years....was it really long time ago?....or that is just me who thinks it was long ago?.....ya I remember when I was taking the racks on the floor and hang the clothes ...sometimes would stay between the racks , press my head in between the clothes and I wanted to be alone and feel the silence ...and sometimes just expecting a simple smile.....yes I know her feeling....very well.....
I get to the cash register...
She looks at me
I give her my best smile saying:Hi
Hi.How are you? (she says)
Just fine...(I answer )
She starts scanning items.
I say:Are you off tomorrow?
Her eyes turns sad , smiles sadly and say: no...Im not but I need to work any way .They dont give me more hours and you know...I need money.
My heart is sad and I dont want that to be shown in my eyes.
I say:I am off this time after some years finally and I cant believe that this actually happening.
she smiles and says:Ya it really is nice.Especially if they pay you and....
I cut her and say:Laying on your sofa and looking through the window.
her smile becomes bigger:Oh ya I really wana do that...
I point at the flowers I got to take home and say:and having something like this on your table to refresh the air.
she grabs them and says:Ya those are beautiful.They live last long.I have a plant in the balcony just need water....
She sighs and says:Even though I dont have AC and I cant keep flower...
She saw my eyes i think and continues:Ya I know it is crazy...but I live with my EX .I cant afford my life and he is cheap.
I say:Just get a fan.These flowers are very cheap and last long even with me...I am a plant killer...
She says:But they need nothing but water....Its good that I see them...Ill get some on the way home....
She saw the bread says:Need to get some of those bread too...even though its not good for diet but I dont care.I love them.
I say:I take those bread with cheese and watermelon...after having it, you feel like you are in heaven.
She laughs ..says:I will try it tonight
...
The last item is done and I pay for all , saying:Have a good week end.
She says:I feel lots of energy..you gave me energy..I needed it.Thanks.
...
I just want to give her a hug but I know she wouldnt like that...I just look at her,smile again and close my eyes....
I wanted to say.........
and didnt..........

Elham

5 Comments:

At June 5, 2010 at 4:56 PM , Anonymous kalagh rahgozar said...

ghalamet jari...
man bodam midoni che mikardam hamieh man migoft hedieh be kasi ke nemishnasi dadan dareh
miraftam ketab razou mikharidam bad mishestam chanta az harfai osho ro ke darbareh zandgi migeh ro minevashtam bad miraftam soragh bakhcheh khoneh avalin gol va avalin sangi ke migoft man vardar varmidashtam va miraftam pishesh
salam mikonam va migam man foroshandeh arezo hastam va in hedieh man be to bary labkhand va khastegit
va migoftam agr iman dasht bashi in sang jadoyeh
midoni ke chi migam vorojak
mesl inkeh baz daram fozoli mikonam golam
bazi mogheh hamon moghehi ke baid ghesmat koni
chi ro ? khob fekr kon midonam ke midoni
salek hamish behtarin kar mikoneh hata agr nadoneh dorousteh ya na ama jori raftar mikoneh ke engar khodeh khodesheh
ziadi harf zadam kalagheh va ghar gharesh digeh

 
At June 5, 2010 at 9:27 PM , Blogger Elham said...

اره میدونم میشناسمت
نه من اینکارو نمیکنم
میدونم تو هم منو میشناسی
اما این قصه دل خیلیها رو قلقلک داده
هر کی بهم رسیده برام ایمیل زده که:
هر وقت اون خانومو دیدی از طرف من هم ببوسش
شاید اما اون کتاب رو براش ببرم
تا ببینم

 
At June 15, 2010 at 3:21 PM , Anonymous kalagh rahgozar said...

دلم برای كسی تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای كسی تنگ است …
حمید مصدق
اهل گردم، دل ديوانه اگر بگذارد …

 
At July 9, 2010 at 6:25 AM , Anonymous سهيلا said...

اشك ما رو هم در آوردي . راستي اين داستان بي پايان براي چي هي تكرار ميشه . قلب هاي خسته و دردمند همديگه رو مي بينن و جذب مي كنن. بدون كلام حرف مي زنن و بدون لمس كردن عشق ميدن. بي نظيره. هيجي نداشته باشم مگه همين عشق ، سبك بار مي ميرم

 
At July 9, 2010 at 9:05 AM , Blogger Elham said...

عبور انسانها از کنار هم قصه ای هست که همیشه تکرار میشه و هر بار یا اثری مشابه داره و یا اثری متفاوت بسته به اینکه ما چقدر نیازمند تکرار باشیم و چقدر نیازمند درسهای جدیدتر و یا همچنین درونمون چقدر نیازمند پذیرفتن مهر انسانهای دیگر در درون ما باشه
اره
همینطوره که تو میگی خانومی
همین عشق انسانی خودش کافیه برای همه عمر

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home