7/21/12


این اولین داستان کوتاه خود را با تشویق بهترین دوستم نگاشتم. او می داند و من می دانم... و شما دوستان باشد که لذت ببرید.

نهـنـــــــگ

صیاد جوان سالها بود که به همراه مادر پیرش در نزدیکی ساحلی دوردست زندگی میکرد. دهکده ای کنار دریا و به دور از غوغای شهرنشینی.
مادر دلبسته فرزند بود  و آرزوی خوشبختی او ، آرزوی  هر روزاو ؛ اما مشروط بر دیدار همیشه فرزند. مادر هیچ دلش نمی خواست فرزند جایی باشد که او چشم انتظارش بماند و همین موجب شده بود تا پسر جوان در هر شرایطی ، زندگی در دهکده کوچک  ساحلی را انتخاب کرده باشد.
او صیاد ماهری بود ، تور در آب می انداخت و ماهی می گرفت ؛ ماهیها به قلابش می افتادند . بعضی می گفتند:"خوش شانس است"، بعضی میگفتند:"طعمه های خوبی دارد"، بعضی دیگرمیگفتند:  "استعدادش را از پدر به ارث برده است"...اما او خود میگفت:"من می دانم چه می کنم."
صیاد جوان به نیروی خود اعتماد داشت و می دانست هر چه بخواهد انجام می شود. پر بیراه نمی گفت اما آرزویی بر زبان نیامده در دلش خانه داشت که خود می دانست آرزویی بزرگ است که شاید از عهده اش بر نیاید. روزها بر روی تخته سنگی کنار دریا ،غروب آفتاب را تماشا می کرد و سنگهای کوچکی را به درون آب پرتاب می کرد . او در فکر کاری بزرگ بود . با خود می اندیشید که تواناییش را دارد ؛ رویای بزرگترین ماهی دریا دلش را آرام نمی گذاشت . با خود می گفت: "هر جا باشد به دستش می آورم چرا که نه؟ پر توان به دریا می روم و ماهیی را صید می کنم که هرگز کسی پیش از این نظیر آن را ندیده باشد".
و یک روز ، وقتی آفتاب به سرخ ترین رنگ خود روی دریا می نشست ، متفکرانه به آن نقطه افق روی آب  نگاه کرد و گفت: "به دستت می آورم" ! و صبح روانه دریا شد. 
خیال داشت هر طور که هست ، همین امروز، رویایش را از آن خود کند.همینطو ر که قایق را به سوی دریا می کشید با خود می اندیشید: "نگهش می دارم .مطمئنا  کسی که بزرگترین ماهی دریا را می خواهد ، باید فکری هم به حال نگهداریش بکند... نه! بزرگترین رویای انسان که خوردنی نیست،  تماشاییست. اما آنقدر بزرگ خواهد بود که در تُنگی جای نگیرد. باید حوضی بزرگ بسازم. حوض خانه ما ، گنجایش ماهی مرا نخواهد داشت. همه باید تماشایش کنند ".
عاشق شده بود؛ ماهی خیال او از دلش بیرون رفتنی نبود و امروز او را به وسط دریا کشانده بود . او هیچ در پی آن نبود که نزدیک ساحل بماند .می رفت به دور دستها ؛ ماهیش را در وسط دریا می جست ، نه در حاشیه آب...
تن به آفتاب داده  و قایق را به موج سپرده بود تا برود به جایی که می خواهد...کدام نقطه؟ چه تفاوت داشت؟ تنها می دانست که در این سفر کار بزرگی خواهد کرد.
در ساعتی که در آن ، دقیقه ای بود که او در آن دقیقه ، باید ماهیش را میافت، باد از حرکت ایستاد و قایق در وسط دریا به آرامی در نقطه ای باقی ماند. صیاد، چشمهایش را در بیخودی لذت بخشی باز کرد. کجا بود؟
روز ، روز خدا بود وهمه چیز زیبا. از جا بلند شد و قلاب را به آب انداخت .ماهی او  نباید به تور می افتاد باید فقط با یک قلاب صید می شد. قرار نبود ماهی دیگری همراهش باشد. تور جای انتخاب نمی گذارد اما قلاب یک انتخاب است. تو به انتظار می مانی و ماهی، قلاب ترا بر می گزیند. معلوم نبود در این انتخاب ، که بود که انتخاب می کرد. صیاد ؟ که بی هدف در انتظار رسیدن آرزوی خود بود؟ یا ماهی ؟ که نمیدانست صیاد کیست و تنها قلاب را انتخاب می کرد؟
قلاب در آب تکان می خورد و صیاد در آفتاب دراز کشیده بود و به ماهیش فکر میکرد. به حوض آب و باله های زیبای ماهی در ترنم لرزش آب .... :
"حتی خانه ما مناسب نخواهد بود.خانه ای دیگر خواهم ساخت با حوضی بزرگتر تا هر روز بتوانم خوب تماشایش کنم ...".
چشمها را بسته بود و غرق در رویا بود ؛ ندید که آب تکان خورد؛ ندید که امواج کنار رفتند ...حتی صدایی هم نشنید. تنها حلقه قلاب تکان خورد و او را به خود آورد...ماهی به دام افتاده بود...همان که می خواست...چه بگوید؟...همان؟...اما....این؟....اگر ناسپاسی کند کافر نیست؟...ماهی نبود که در قلاب افتاده بود...نهنگ دریا بود که در کنار قایق کوچک او پهلو گرفته بود. دهان مجروحش بزرگتر از آن بود که نتواند از قلاب برهد اما نگاه رمیده اش نشان می داد که در پی پهلو گرفتن است:"...آزادش کن..." ( چیزی در درون به او هشدار می داد): " به چه کارت می آید؟ رهایش کن..." . اما صیاد به صید می نگریست و آنچه را می دید باور نمیکرد...آیا ماهی او به دنبال کرم ناچیزی بود که طعمه قلاب بود؟ یا در پی  قلاب؟
یک تکان نهنگ کافی بود تا صیاد را بکشد...اما چه بود که در سایه کوتاه قایق خزیده بود و دل به قلاب صیاد سپرده بود؟...
جای فکر نبود.چشم پوشی غیر ممکن بود..." می خواهمش به هر قیمتی. منتظرش نبودم .از تصور من بزرگتر است ...بسیار بزرگتر ..اما حالا که هست ، مال من است."
ساعاتی را تنها به تماشای ماهی دریا نشست: " کجا بودی اینهمه وقت که ناگهان ظهور کردی؟ تو بزرگتر از تصور منی. باورم نمیشود که این کار را من کرده باشم. مطمئن بودم این اتفاق میافتد. با همه توانم به دریا آمدم ...اما تو بگو چه بر سرت آمده ؟ نگاه رمیده ات می گوید که خسته ای."
قایق را براه انداخت و نهنگ را با خود کشید. او می رفت و نهنگ با دهان زخمی به دنبال او. راه طولانی بود و ساحل دور . صیاد در طول راه، رازدلها با نهنگ داشت. رویاهایی که روی ابرها بود، خاطرات کودکی ، مرگ پدر، پیری مادر و تنهایی و بی همدمی... باز به نهنگ نگریست..." وای بر من اگر گمگشته ام تو باشی...".
صیاد توان بازگشت نداشت ، چیزی در این دنیا بزرگتر از آن نبود که انسان خواسته خود را یافته باشد. نهنگ مال او بود .گرچه شناور در آب، اما زیباییش از همین بود. اگر تعلقش به آب نبود ، اینهمه گرامی نبود. همه ارزشش بسته به تعلقش به پاکی آب بود.
صیاد در سکوت شب آواز می خواند و نهنگ دل سپرده به آواز صیاد ، به آرامی در کنار قایق او شنا می کرد. هرگز به فکر دهان خونینش نبود. به فکر خواب و گرسنگی هم نبود. چه نیازی به غذا ؟ وقتی دوست ، اگر نه از جنس او ، اما اینجا بود؟ چه نیازی به خواب ؟ وقتی کسی بود که می شد در سایه اش خلید؟ ...آه اگر این دهان خونین می گذاشت که او آسوده باشد...!
وقتی به ساحل می اندیشید ، می دانست که شاید پایان راه نزدیک باشد اما به آن نمی اندیشید. خود را به صیاد سپرده بود تا چاره ای بیندیشد. مگر او صیاد نبود؟...
صبح می دمید و ساحل از دور نمایان می شد .آنها تلاشی برای رسیدن ساحل نکرده بودند اما این رویا در نقطه ای از افق به حقیقت می پیوست و حقیقت آن نبود که ماهی و صیاد در آن شناور بودند ، ....
 صیاد به این می اندیشید که رویایش را کجا جای دهد. نگاهش را از ساحل برگرفت و به رفیق خسته نگاه کرد...:" چه کنم؟".
این اولین جمله ای بود که به ذهن بیدار شده صیاد هجوم آورد. ساحل نزدیک بود و رسیدن او و نهنگ به ساحل ، نقطه تلاقی رویا و حقیقت...نهنگ مال او بود. سالها آرزویش را داشت گرچه این حقیقت، بزرگتر از رویای او بود، اما چه جای ناسپاسی ؟ ... او را حتی به خدا هم وا نخواهد گذاشت:
 -چه می گویی؟ نهنگ بستۀ دریاست. بدون آب می میرد.
-کنار آب جایی برایش می سازم .هر روز تنش را با آب خیس می کنم.
-زمین گیرت می کند.نمیتوانی ترکش کنی.مراقبت از او، توانی صد برابر ماهی های دیگر می طلبد.
-توانش را دارم.
-نداری! بفهم که نمیتوانی او را به ساحل ببری.او زاده دریاست .در ساحل می میرد.
نگاه هراسان صیاد با گفتگوی ذهنش ، به سوی نهنگ بازگشت. نهنگ تردید صیاد را دیده بود .دلشکسته بود اما تصمیم با دوست بود . کاش که دوست بدون او تصمیمی نگیرد ... دلش لرزیده بود...نه از عشق، بلکه از ترس...
هجوم سوالات بی جواب به ذهن خسته صیاد، بی پایان بود. خصوصا که هر دقیقه، او را به واقعیت نزدیکتر می کرد.
وقت خداحافظی بود .... با چه؟...با رویای زندگی؟ با رویایی که آنهمه در انتظارش مانده بود؟ با همان که همه در آرزوی لحظه ای از بدست آوردنش هستند؟.... یا وداع با مادر؟ با ساحل؟....به کدامیک خداحافظ بگوید؟...با نهنگ دل به دریا بزند و امنیت ساحل را به فراموشی سپارد؟ یا بی نهنگ به ساحل برود و رویایش را به فراموشی سپارد؟...کاش تا ابد فرصت انتخاب بود...
صیاد قلاب را رها کرد و نهنگ آزاد شد...از قایق فاصله گرفت ...هم خود رها شده بود و هم دوست...
در دقیقه ای از روزی که در کار دمیدن بود ، نهنگ در آب غوطه خورد و در امواج آب، از چشم صیاد پنهان شد...دل به دریا زد و به دریا پیوست...
هر کدام به راه خود رفتند...صیاد به ساحل، و نهنگ به دریا ، با زخمی به یادگار...زخمی که نهنگ بر لب داشت و صیاد بر دل...
دل او با نهنگ به دریا رفته بود و خود، بیدل بر ساحل مانده بود...
هر غروب به کنار ساحل می رفت و به همان سرخی خونرنگ افق خیره می شد و به یاد می آورد آخرین رویایی را که در این تصویر جان گرفته بود. دیگر جرات روزهای رفته در دل او نبود. به رویای زنده ای می نگریست که از او دور بود؛ اما دیگر شهامت آرزو کردن در او نبود.
و آنکه در دور دستها در سرخی خونرگ افق به رنگ رویای صیاد بود ، رویا نبود ...نهنگ بود...واقعیتی که در سرخی دریا به سوی افق می رفت و صیاد او به رویاها پیوسته بود...

الهام ـــ

4 Comments:

At July 22, 2012 at 2:09 AM , Anonymous Anonymous said...

الهام عزیز
از بابت موضوع و نگارش خوبت لذت بردم ، به امید داستانهای بعدی

ارادتمند
سعید رهنما

 
At July 22, 2012 at 10:11 AM , Anonymous Anonymous said...

داستان زیبایی بود. صیاد لایق نهنگ نبود. برای داشتن نهنگ باید دریا دل باشی و صیاد دلش کوچک بود اگرنه میتونست نهنگ رو نگه بداره.

هنگامه

 
At July 22, 2012 at 10:18 AM , Blogger Elham said...

مرسی بابت خوندن داستان سعید جان.
این اولین بوده و من تردید داشتم اینجا بذارمش اما این کار رو کردم بالاخره اما اولین قصه ای که اینجا گذاشتم "شیر کاکائو" بود که نمیدونم اون رو خوندی یا نه فرصت کردی بخونش. پست قبل از این هست که مدتی پیش انجام شده

 
At July 22, 2012 at 10:24 AM , Blogger Elham said...

هنگامه
یک فیلمی مدتها پیش به نام "رخساره" بود که به من معرفی شد تا ببینم. سالها پیش بود. دلیل معرفی این فیلم اون بود تا من بفهمم تردید چه بلایی به سر انسان میاره. وقتی این قصه رو روی کاغذ می آوردم متوجه تردید دل صیاد بودم که با اطمینان از صید نهنگ می گفت و تردید، رویای او رو نابود کرد و خودش به رویا پیوست. اما نهنگ خودش رو رها کرد چون زاده دریا بود و دریا دل. اما صیاد، زاده خاک بود و از جنس نهنگ نبود. او بود که باید به سراب تبدیل می شد نه نهنگ. ا
مرسی که داستان رو خوندی

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home