12/23/12

اهل کاشان

        "  ...اهل کاشانم. اما فامیلیم، "مشهدی علی کاشی" . پنجاه سال از خدا عمر گرفتم، اما شناسنامه ام می گه من پنجاه و پنج سالمه.  جد و آبادم اهل تهرون علیه السلامن، اما من صادره از ماشهرم ( ماهشهر) . آق بزرگم خدا بیامرز واسه سربازی نرفتن، خودشو "کاشونی" جا زد.آقاش مال کاشون بوده. "مشتی" هم بود خوب؛ هر سال می رفت پابوس امام رضا. از شانس ما "کربلا" نرفته بود. اگه نه "کبلی"( کربلایی) هم تو سه جلدش می خورد، تا معلوم بشه کربلام رفته.  حالا خوبه خود به خداییش، ثبت احوال واسه باقی فامیلیش جا صادر نکرد؛ وگرنه حالا یه "حاجی" هم پشت بند فامیل ما پیدا می شد.  اسممون هم که به خاطر ارادت فراوون ایشون به آقا "امام حسین"، شد "حسین".  حالا کاش خودش بودیم، نه غلامش!  سرتو درد نیارم... شدیم "غلام حسین مشهدی علی کاشی".  خداییش شما بگو. من اهل کجام؟  اسم و رسمم چیه خدا وکیلی؟ "

مامور گذرنامه نگاهی به شناسنامه و قیافۀ مراجع پریشانحال انداخت و گفت: " شما یادت رفت به من بگی، چرا به جای پنجاه ساله ، زدند: پنجاه و پنج ساله! "

آقای "غلام حسین مشهدی علی کاشی"، نشست روی صندلی و گفت: " اونم داستان داره . اولندش می خواستن زودتر برم مدرسه.  دویومندش داداشمون عمرشو داد به شوما و سه جلد اونو زدن واسه ما. خوب اون وختا خرج و مخارج این چیزا زیاد بود و حالیشونم نبود. اصلش اگه می دونستن سه جلد یعنی چی، که ما رو اینجوری در بدر نمی کردن که."

مامور گذرنامه پرسید: " حالا چرا صادره از ماهشهر؟ "

غلام حسین خان مشهدی علی کاشی، سرش را نزدیک آورد . راحت تر نشست و گفت:
 " اونم واس خاطر این بوده که آقام "ماهشهر" کار میکرد."
 و برای اطمینان از اینکه مامور گذرنامه منظورش را درک کرده باشد،  اضافه کرد: " ننه بابا رو عرض می کنم.  دادشمون خدا بیامرز، همونجا به دنیا اومده بوده."

مامور گذرنامه گفت: " پس ظاهرا برادرتون بچه بوده که از دنیا رفته. وگرنه شناسنامه شما رو که براش نمیذاشتن! "

غلام حسین خان گفت: " آ ره قربون. اگه بود که لابد یه خاکی تو سر سه جلد ما می کردن خوب. "

مامور گذرنامه باز به کاغذهای مقابلش نگاه کرد و گفت: "والا عزیز. از دست من کاری بر نمیاد. شما باید برید اداره ثبت، و همه اینا رو که گفتین ، الحاقیه پرونده کنین تا هم سنتون درست بشه و هم اسم و رسمتون همونی که می خواین."

غلام حسین خان ابروهای پر پشتش را بالا برد و گفت: " نه آقا. پرش رفته. افتادیم تو سرازیری .دیگه وختش نیس بریم سر دو سه سال چونه بزنیم عزراییل دیرتر بیاد خدمت برسه..."

مامور گذرنامه نتوانست از لبخندی که از شیرین زبانی غلام حسین خان روی لبش می نشست، جلوگیری کند . اما غلام حسین خان ادامه داد: " نه والا... راس میگم. با هر کی تعارف داشته باشیم با اوسا کریم که این حرفا رو نداریم. چوب خطمون که  پُر بشه ، پنجا سالمون باشه یا پنجا و پنج ، نَه ، اصلاً صد و پنج هم که باشه، دیگه تمومه. اما خود به خداییش، این چه بلایی بود به سر تهرونیای بد بخت آوردن که هر چی اسم کامیون بار و تریلیه مال تهرونیاس؟  تازه هیشکی هم قبول نداره ما بچه تهرونیم. میگن قسم حرضت عباستو باور کنیم ؟ یا دُم خروستو؟ حالا کار نداریم ؛ ما که عوض یه خروس، سه چار تا خروس تو سه جلد مون خورده. شوما بگو ما مال کجاییم، هر چی شوما بگی ما می نویسیم رو کاغذ امضا می کنیم."

مامور گذرنامه خندید.  بذله گویی مراجعی که صبح خسته کننده و گرفته آن روز پاییزی شلوغ را شاد و صمیمی کرده بود ، خُلق  او را هم برای ادامه روز ، تغییر داده بود. سرش را روی کاغذها برگرداند و درحالی که آنها را به درون پاکت مدارک  غلام حسین خان  برمی گرداند،  گفت: " ایشالا که صد و پنج ساله بشین. اما تا اون روز برسه، حد اقل چند صبا با اسم و رسم خودتون زندگی کنین."

غلام حسین خان گفت: "نه آقا جون اینا رو واسه گِله نگفتم. پنجاه ساله با درد سرش ساختم.  با همین زن گرفتم و با همینم واسه بچه ام سه جلد گرفتم. اینا رو گفتم تا به مدارکم که هر کدوم تو سایه و آفتاب یه رقم می رقصه، یه نظری داشته باشی.  به جون عزیزت تا حالا ده بار بالا پایین رفتم. هی گفتن امروز برو فردا بیا . چرا؟ چون یکی محبتش گُل کرده و یکی از همین اسمها رو از تو سه جلد ما قلم گرفته. حالا ما شدیم تیکه والا بلا.  جون مادرت ندید بگیر. دارم میرم "مالزی" خبر مرگم یه لقمه نون در بیارم واسه زن و بچه. "

مامور گذرنامه نگاهی به چهره صاف و ساده غلام حسین، که به قول خودش، "گلگیرهای پا زلفیش" سفید شده بود، انداخت و گفت: " عزیز برادر ، منم که حلش کنم باز اونور آب، گیر می دن به همینا.  تو همین مملکت، که همه از این قصه ها باخبرن ، به قول خودتون هیشکی باورش نمیشه اهل کجایین ؛  از بس که همه خودشونو اهل جایی قالب می کنند که اهل اونجا نیستن . دیگه چه برسه به اونطرف آب، که اگر اینا رو براشون تعریف کنین، یا می گن دیوونه است و یا دیپورتتون می کنند به جرم جعل اسم. شما بیا یه سر برو اداره ثبت ، قبل اینکه از این خراب شده خارج بشین، خودتونو خلاص کنین که لا اقل اونطرف بهتون گیر ندن."
  و  در حالیکه سنجاقی به بالای پاکت می زد تا اوراق درون آن گم نشوند ، ادامه داد: " این مشکلات پیش میاد. اما باید به موقع حلش کرد. راه داره .  دوره قدیم رفته، و حالا راههایی هست که اشتباهات گذشته رو خودمون حلش کنیم و به فکر اونچه که گذشته برامون مخدوش کرده، نباشیم. "

غلام حسین پاکت زرد رنگ را از مامور گذرنامه گرفت و گفت: "یعنی هیچی به هیچی؟ "

مامور گذرنامه گفت:" نه بابا . چرا هیچی به هیچی؟ مدارکتون درست بشه، من همینجا خودم مُهر می زنم تو پاسپورتتون. شما اینها رو درست کن و برگرد. من در خدمت شمام. خوبه؟ "

غلام حسین از روی صندلی بلند شد و گفت:" باشه آقا . رو چِشَم. حرف حساب، جواب نداره خوب."

مامور گذرنامه گفت:" آره جونم. دوندگی داره. اما می ارزه بقیه عمر، اینهمه قصه نبافین و خودتون رو اذیت نکنین. ضمناً... اول صحبت گفتین که اهل کاشانین. حالا راستشو بگین ، دنبال یه شهر دیگه می گردین بندازین پشت سه جلدتون؟ یا واقعاً اهل کاشانین و خودتون رو "تهرونی" جا می زنین؟ "

غلام حسین خان خنده شیرینی کرد . دوباره نشست و سرش را جلو برد و گفت:" نه حاجی. بچۀ ناف میدون شاه، لات هیفده ناحیه تهرونیم... البت،  اون روزا هیفده تا بوده؛ حالا رو که دیگه خدا داند."

مامور گذرنامه باز خندید و گفت: " درد کشیده ام عمو. می دونم چی میگین..."

و کارت روی سینه اش را به غلام حسین خان نشان داد:
 " غلامرضا آ مُلّا علی کاشا نی" !
 و گفت: " هیچکسی هم  نمیدونه این " آ " یعنی چی. حالا خوبه شما به آقا بزرگتون می گفتین: " آق بزرگ" ، که می شه حدس زد چیه. اما این " آ " کار دست ما داده. هر جا می نویسم "آ مُلا "، یا مـــــی خندند و یا...."

غلام حسین خان دستش را روی پایش زد و قاه قاه خندید. زنی از کیوسک مجاور به او نگاهی از روی کنجکاوی انداخت. انگار که بگوید: صبح اول صبحی چه حوصله ای!

مامور گدرنامه گفت :" ما هم "کاشانی" هستیم، ای همشهری "کاشی" . "

از جا بلند شد و دستش را به سوی غلام حسین خان دراز کرد و گفت: " اینقدر این شهر صاحاب داره، که دیگه  به من و شما نیازی نیست.  واسه همینم لابد فامیلمون از بیخ و بُن از این "تهرون"  بی در و پیکر که خودمون هنوز دلش رو نداریم ازش دل بکنیم، استعفا داده. امیدوارم به مشکل کاغذ بازی بر نخورین ... یا بهتر بگم،  زیاد برنخورین و به زودی همینجا ببینمتون و خودم مُهر گذرنامه رو توی پاسپورتتون بزنم."

غلامحسین خان خم شد و صورت مامور را بوسید و گفت: " زنده باشی..."

از کیوسک دور شد و پاکت زرد رنگ را زیر بازویش جابجا کرد.
 صدای مامور گذرنامه بود که می گفت:" ... خدا نگهدار آقای کاشی...".

الهام.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home