8/12/13

زندگی در ثانیه ای  کودکیم را ربود
 و مرا در حسرت همه کودکی کردنم باقی گذاشت
پیر شدم و از روزگار جز گرد سپیدی بر موها ننشست
اما کودکی ام همچنان چشم به راه،
 بر در مانده است
چیزی در من ، می تپد که مرا از بازگشت به کودک ناکامم باز میدارد
 مرا از سایه هایی که برای او آشناست، می ترساند
 برایم آینده ای از روشنی را نوید می دهد که هیچ نقطه اتصالی با کودک مهجورم ندارد
 اما کودکم، دلتنگ روزیست که برای ابد از حرکت 
باز ماند.

Life took my childhood in a blink of an eye,
left me alone with the sorrow. 
I got old and all I've got, is a gray hair ,
as a gift from life.
but my childhood is still sitting at the door
waiting.
Something inside, makes me stop myself 
from returning back to this child,
it scares me from the familiar shadows,
gives me hope of a bright future
which has nothing to do with this migrated child.
But
my child is missing a day
which has stopped forever.


0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home