10/19/10

Window.....................پنجره

مسیر عبور از مبدأ به مقصدم را با قطار طی‌ می‌‌کنم.
قطار در عبور زنده خود روی ریل , بارها از تونل  عبور می‌‌کنه.هر وقت که قطار وارد تونل می‌شه،همه جا تیره و تار می‌شه...دیوار‌های سیاه ، بازتاب صدای قطار بر دیوار تونل و تاریکی‌ که نگاه رو گم میکنه
داخل قطار هر کسی‌ که کتابی‌ در دست داشته باشه،در حال خوندنه ، هر کسی‌ که جعبه موزیکش همراهش باشه موزیک گوش میده و هر کس همراهی داره ,  با او مشغول صحبت...و....اون که در دستش کتابی‌ برای خوندن نداره و همراهی برای گفتن و شعری برای شنیدن ، به پنجره خیره می‌شه
نگاه من به پنجره ائی که به جز بازتاب حقیقت جاری در قطار رو بهم نشون نمیده که می‌‌افته ، می‌ بینم که حتی خود من هم در حجم پنجره حقیقی‌ نیستم . هیچ چیز در تصویر بازتاب شیشه حقیقی‌ نیست ; ما برای عدم ورود به حریم دیگران ، اونها رو از بازتاب حقیقت حضورشون در پنجره نگاه می‌‌کنیم ، گاهی حتی از ندیدن خودمون هم ، خود رو تنها در این بازتاب میبینیم و بس.
چیزی که در بازتاب دیده می‌شه حقیقی‌ نیست حتی اگر انعکاس کاملی از حقیقت باشه , ....حقیقتی که با سرعت از داخل تونلی تاریک در عبوره...
قطار در مسیر خودش هر بار به این تونل وارد می‌شه و وقتی‌ تونل به آخر می‌‌رسه سبزی زمین و آبی‌ آسمون پیش از رسیدن حقیقی‌ اون از دور هویدا می‌شه ،انگار حقیقت چه در شیشه پنجره و چه وقتی‌ از دور دست بهش نگاه می‌‌کنی‌ همیشه دور از دسترس هست ... این حقیقت نزدیک و نزدیک تر می‌شه و پیش از ورودش , نور رو به کاسه تاریک چشم هدیه میکنه تا چشمها در تاریکی‌ تونل باور کنند که نور و روشنی از راه میرسه...نه......قطار به نور میرسه...، من میرسم
اونقدر بهش نگاه می‌کنم تا نور به مردمک چشمم وارد می‌شه اما چشمم رو نمی‌‌بندم،عینک نمیزنم ، دلم می‌خواد همه نور به من وارد بشه و به تونل بعدی فکر نمیکنم و فقط "ایستگاه گورستان" رو خوب تماشا می‌کنم.....تنها ایستگاه آرمیده در درخشش
نور که بیرون از تونل در مسیر حرکت قطار وجود داره





الهام
 نوزدهم اکتبر۲۰۱۰


I take the train to pass the road.
In this live crossing , The train is passing through the tunnels .
When the train enters the tunnel , it becomes dark and unclear...dark walls , the train's echo on the wall and the darkness which the eyes get lost in it...
Inside the train , the one who has a book in hand is reading it ; the one who has a music player is listening to it and the one who is not alone , is talking....and the one who doesn't have a book to read or someone to speak with or song to listen , would stares at the window...
When my eyes is looking through the glass which is not showing anything but a reflection of the real life in the train , I realize that even " I " am not real in the frame of the window glass. Nothing is real in the reflection of the window ; we look at the people through the reflection of their reality to not disturbing them , sometimes even by not being able to see ourselves , we only find us through the same reflection.....
what ever has been seen in the reflection is not real even if it is a compleate reflection of the truth ,.... a truth which is passing through a dark tunnel very quick....
The train is crossing the tunnels in this passage and when the tunnel ends , the green sight of the outside ground and the blue sight of the sky is watchable from the distance ; it seems the truth is always far away wether you watch it from the distance or through the reflection of a window....This trouth will become closer and closer and before the entrance , it dedicates " the light " to the darkness of the eyes to let them believe that in the darkness of the tunnel , this "the light" comming soon....no....the train is getting there soon,...." I " get there soon...
I keep looking till the light enters in to my eyes but I wouldn't close them , wouldn't wear the glasses...I want the whole light gets in to me...and I wouln't think about the next tunnel and just looking at the " Semetery Station" .... the only station laying in the light outside in the crossroad of the train....


Elham
10/19/2010