4/21/10


من دلم مي خواهد

خانه اي داشته باشم پر دوست

کنج هر ديوارش

دوستهايم بنشينند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسي مي خواهد

وارد خانه پر عشق و صفايم گردد

يک سبد بوي گل سرخ

به من هديه کند

شرط وارد گشتن

شست و شوي دلهاست

شرط آن داشتن

يک دل بي رنگ و رياست

بر درش برگ گلي مي کوبم

روي آن با قلم سبز بهار

مي نويسم اي يار

خانه ي ما اينجاست

تا که سهراب نپرسد ديگر

"خانه دوست کجاست؟ "


فریدون مشیری







4/17/10

چه خوش آنکه انسان آغاز وپایان شاهنامه اش را خود بنویسد.

Good to write the beginning and the end of the story yourself
.


الهام

4/4/10

شبهای جنوب خیلی خوشگل بود.ستاره هاش به زمین نزدیک بود.بوی شرجیش هنوزم دل آدم رو میبره با خودش.نمیدونم چی توی بوی جنوب هست که شرجیش هم با شمال فرق داره.برای من تحمل شرجی شمال سخته اما شرجی جنوب فرق داره.
شبا خفاشها بالای سرمون پرواز می کردند وقتی شبگردی می کردیم.
من دست مادرم رو می گرفتم اما اون وقتا ماشین و موتور نبود اینقدر. طوری نمیشد اگر دستمونم ول میشد.لذتی داشت راه رفتن توی تاریکی به شرطی که بدونی مامانت داره نگات می کنه.اصلا نمیفهمیدم چقدر راه میریم اما شب که روی دوشک خنک می خوابیدیم روی پشت بوم اونوقت بود که میفهمیدیم خوشبختی یعنی همین...تا وقتی که هنوز خورشید طلوع نکرده.حتی پشه بند هم لازم نبود.بوی نم پشت بوم کاگلی و بوی نم هوای جنوب.
روی دوشکمون دراز می کشیدیم و ستاره ها رو میشمردیم.پشه ها رو هم حساب می کردیم.خفاشها رو هم....
یه بار فرح می گفت:ببین اون اقاهه از اون بالا داره میاد میخواد ما رو سوار کنه ببره بالای ابرا
من نگاه می کردم اما هیچی نمیدیدم اما فرح می دید و هی با اون اقا با اسب سفیدش بای بای می کرد.مادرم اشکاشو پاک میکرد و می گفت:فرح بگو چی میبینی؟ اما من نمیدیدم....همینطور که نگاه می کردم خوابم میبرد و تا افتاب روی صورتم نمینشست بیدار نمیشدم....بیدارم که میشدم پایین نمی رفتم تا وقتی که مگسها توی سوراخ دماغم میرفتند و سعی میکردند برن توی دهنم .اونوقت دیگه حال تهوع بهم دست میداد.چندشم میشد و با عصبانیت بلند میشدم.مادرم میگفت:این بچه رو صبحا با یه من عسلم نمیشه خورد
راست می گفت.عجب موجود سقطی بودم من.هنوزم صبحا مثل همون روزا هستم.گاهی که دارم لباس می پوشم که برم سر کار وقتی چشمم به قیافه اخموی خودم میافته و لبام که به هم فشرده و جمع شده به خودم می خندم و فرم صورتم رو عوض می کنم...اخه چقدر من از اخم کردن خوشم میومد خدا؟
از پشت بوم که پایین میومدم میرفتم توی دشک مادرم میخوابیدم تا حس کنم هنوزم میشه خوابید اما دیگه مزه نمیداد و هی خلق من تنگ تر و تنگ تر میشد
یک شب مادر تازه پشه بند رو زده بود و من و هنگامه بیرون پشه بند روی دشکهای خودمون از این دشک به اون یکی غلت میزدیم.میغلتیدیم و با این کار همدیگر رو دنبال می کردیم.موهامون توی دهنمون میرفت و باز می خندیدیم.هیچی وجود نداشت به جز این خنده های بی انتها.دنیا می چرخید از بالا می رفت پایین و از پایین میرفت بالا.میرفتیم تا اخر دشک بابا و باز غلت میزدیم روی دشک مادر و ملک و فرح و خودمون .همه دشکها خنک بود و هر چی غلت میزدی خسته نمیشدی....اخرش نه از غلت زدن که از خنده نفسمون بند میومد و روی دشک دراز می کشیدیم و ستاره ها رو نگاه میکردیم و اونا رو بین خودمون تقسیم میکردیم:اون مال منه....نخیر من اول گفتم مال منه...تو حرف نزن میرم به مادر می گما....برو بگو به من چه؟....اهه؟به من چه؟اصا چرا اون یکی رو ور نمیداری؟ببین چه خوشگله!!!؟اون مال تو اما اون که بزرگتره باید بزرگتره رو ورداره.....
اینا حرف من بود و هنگامه زود گول میخورد وراضی میشد.زور من بیشتر بود و هنگامه تاب مخالفت نداشت هم زورم بیشتر بود هم بزرگتر بودم
روزا که از مدرسه برمیگشتم هنگامه میدوید جلوی در :الهام الهام چی برام اوردی از مدرسه؟
من اخمهام توی هم میرفت.لبهام رو به هم فشار می دادم....:برو توی خونه گفتم بلند نگو!!!!!
میرفتم توی خونه و داد میزدم:مادرررررررررررررررر...صد دفه گفتم به این هنگامه بگین جلوی دیگران نگه واسه من چی اوردی....
مادرم لباشو گاز می گرفت که نخنده اما میگفت:خوب چی میشه حالا مگه؟وااااااااااااای هنگامه خوب صد دفه بهت گفتم بذار خواهرت بیاد تو بعد بهش بگو
اما من خلقم تنگ میشد.میفهمیدم که مادرم داره صدای منو کم میکنه لج میکردم.سیب و موز تغذیه رایگانم رو که به خاطر هنگامه نمیخوردم و می اوردم خونه مینداختم زمین و میرفتم پشت پرده میشستم و اخمام دوباره میرفت توی هم
باید از مادرم بپرسم این کارم چقدر طول می کشید چون خودم خوب یادمه که به این اسونیا کوتاه نمیومدم.
اون شب با هنگامه یکه به دو می کردیم که من صدای ملوس رو شنیدم.گربه کوچولوی ملک.
پریدم بغلش کردم و نشستم روی دشک اما اون هی میخواست از دستم بره بیرون.هنگامه گفت:حتما جیش داره الهام بیا ببریمش پایین.
گفتم نه نداره تو برو پایین من بعدا میارمش
هنگامه رفت پایین و من کم کم از تنهایی بازی کردن با ملوس خسته شدم
اومدم پایین و توی پله های هشتی پشت بوم که همیشه دم داشت کله ملوس رو بوس می کردم که نفهمیدم چی شد که قل خوردم پایین.فقط وقتی فهمیدم چی شد که دیدم مادرم بغلم کرده و خون از سرم فواره میزنه
دیگه ملوس رو بغل نکردم....دیگه هیچوقت موقع پایین اومدن از پله ها به جایی به جز پله ها نگاه نکردم
اما جای شکستگی روی سرم هنوز هم که هنوزه سواله برای همه:
الهام
میشه بپرسم این جای چیه توی موهات؟
این سوال مری بود وقتی اینجا در ویرجینیا از من در باره اون شب که از پشت بوم افتادم میپرسید

12/22/2009

Southern nights were pretty.Stars were closer to the earth;its humidity still attracts my heart.I don't know what's in that smell which is even different than the North.It's hard for me to deal with the humidity in Northern part of Iran but Southern humidity is fine.

Bats were flying around at nigh while walking;I used to hold my mom's hand.There wasn't this much motorists so it was OK if she wouldn't hold my hand but I felt some kind of safety when I knew she is with me.I remember even those times of the nightmares when I was 14-15 in the middle of the night,it was embarrassing to be afraid but I would take the embarrassment away by going to her,holding my arms around her body and that would be enough to let me back to sleep...now when my kids do the same thing I know which beast is still after them.I hold them close or sometimes would let them hold me to protect their pride....

It was joyful walking in the dark while you knew your mom is watching . I never could realize how far we were walking but as soon as we aould lay down on the cool mattress on the roof ,we would feel what happiness means...before the sunrise...smell of the wet pavement and roofs and the smell of the southern air...

We would lay down and counting the stars , counting mosquitoes,bats....

One night Farah pointed to the sky and said :"Look at the horse rider.He is coming to take us for a ride up on the clouds" I was watching and seeing nothing but she was and also waving her hand to him .Madar (mother) was tearing and saying:"Farah tell me what you see" but I still couldn't see and little by little I would fall asleep............wouldn't wake up before feeling the sunshine on my face...still wouldn't get up before flies could find their way in to my nose and trying finding another way in to my mouth.Then I would almost through out , getting angry .My mom would always say:"even with a whole bottle of sweetness still this kid is not eatable..." This is almost a proverb in Iran for someone who has no good hummer.She was right,I was pretty mean and angry most of the times .Still I am not in a mood in the morning.Sometimes while I am getting dressed to go to work when I see my frowning face in the mirror I laugh at myself and change my face...God I don't know why I loved to frown.

I used to come down from the roof going straight in to my mom's bed to feel that still I could sleep but I didn't like it anymore and it would even making me more angry.

One night my mom finished with the mosquito-net ; Hengameh and me were rolling from one mattress to the other one which were next to each other on the ground.We were following aach other by rolling over the mattresses , our hair were all over our faces and we were breathless by laughing and running from the other one , like it was a serious RUNNN,there was nothing around us but this endless laughter and rolling while the whole world was rolling with us ...rolling to the end while Hengameh was after me to the end , where my Dad's mattress was and then rolling back while I was after her from Dad's mattress to Mom's , Malak,Farah and the ours and all over again.Mattresses were cool and you wouldn't get tired of rolling over them...finally what it would stop us wasn't getting tired of rolling but our breath of hard laughter which was taken away.We would lay down now quiet , Watching the stars and sharing them between us:"That one's mine"..."No,I said it first so it's mine..."...."Stop!I'll call Mom"..."Go ahead .Who cares?"... "Hmm Who cares?Why don't you take the other one?It's even better...you take that one ...the one who is older should have taken the biggest one..."Those were my words and Hengameh would accept it easily,I had power and she couldn't have been disagreed.

Everyday after school Hengameh would run to me as soon as she could see me approaching from the distance shouting:"Elham , Elham what did you bring for me from your school?"

I would frown again biting my lips:"Get in the house.I told you don't shout!!" Then I would shout in the house :"Madaaaaaaaaaaaaarrrrr (mother) !!! I told you a hundred times talk to her not shouting in the street and ask for what I brought for her when people are there". My mom would kept her lips shut not to laugh and then says:"It's OK .What is the matter with you?...Hengameh I have told you a hundred times let your sister in first,then ask her"...Of course I wouldn't like it when I could realize my mom is almost laughing at me and trys to cool me down ; so I would become stubborn ,giving Hengameh the apple and banana or whatever we had as snack at school
then going behind the curtain frowning almost forever....I liked to save my snack for her because I knew she likes it when I bring something for her.That could make me feel good but usually this was the end of the drama...I should ask my mom how long could have taken for me to calm down.

That night on the roof we were arguing and I have heard Malous ( our white kitten) was meowing .I jumped and got her then sat on the mattress but she wanted to go.Hengameh said:"She might need to do pee"..."No she is fine ,you go ahead I'll bring her later"I said.

She went down the stairs and after a while I got tired of playing with Malous so I took the stairs while I was kissing her little head and I don't remember the rest...just remember my mom's face her arms which was holding my body and blood all over me...........

I never hold Malouse after that,never paid attention to anything while taking the stairs for a long time......and there is a scar on my head for everyone to ask :"Elham.....can I ask what is this scar for?............"