2/23/10

ما همه ستاره‌های سرگردن ملکوتیم که به عمیقترین و تاریک‌ترین نقطه هستی‌ فرستاده شدیم.....چاره‌ی از اینکه به ستاره أی
دیگر بیاویزیم نداریم مگر آنگاه که خود را یافته باشیم....آنروز چه ستاره ها که در پناه ما نخواهند بود

We all are none placed stars which has sent to the deepest and darkest spot of the existence.....there is no other way but holding to another star; unless the day we find ourselves.....what a day would be then, when we become the other star's shelter.....

2/22/10

گاهی فکر می‌کنم شاید در ناخود آگاه من در گذشته هیجان و همهٔ آنچه که اکنون هستم بوده که امروز دچارش هستم.چون من معتقدم همهٔ آنچه امروز هستیم پنداریست که در گذشته به نوعی از خود تصویر کرده ایم.شاید ناخود آگاه بوده،شاید یادمان هم نباشد اما اگر با خود صادق باشیم ،حتما یادمان میاید که امروز را جاهائی‌ به تصویر کشیده ایم و فکر نمیکرده ایم به ظهور برسد،و من مطمئنم که تصویر فردای من همان خواهد بود که امروز آرزویش را دارم......اما شاید فقط وقتی‌ به آنروز رسیدم دیگر چنین تصویری را جذاب نیابم....نگاه امروز با نگاه فردا متفاوت است...شاید هم برای همین است که میگویند :آرزو نداشته باشید.همین امروز را زندگی‌ کنید....


Sometimes I think somewhere in my unconsciousness in the past I was looking for what I am and what I have now that made my today's day ; I believe that who we are is somehow our imagination we pictured which becomes true.
I am sure that tomorrow will be what I wish it today....only when I get there might not find it as attractive as today....today's view of the future is different than the future.....
They say:Don't try to make a wish and live only today......are they right?

2/21/10

روز اول مهر سال ۵۴ بود که من برای اولین بار رفتم مدرسه.مادرم برام یک جفت سندل پاشنه چوبی خریده بود .و من نمیتونستم صبر کنم که وقت مدرسه بشه.مادرم از من می‌خواست که اونا رو بپوشم اما من قبول نمیکردم.

شب‌ها اونا رو میذاشتم کنار در اتاق و نگاشون می‌کردم و بوی چرم نقاشی‌ شده از روی کفش توی اتاق می پیچید و من با نگاه به اونها میخوابیدم.

روز اول مهر تا مادرم صدام کرد بیدار شدم.به سندل‌ها نگاه کردم.مادرم گفت:بالاخره امروز میپوشیشون نه؟

جواب ندادم و نشستم پای صبحانه.

بوی چایی صبح پای سماور مادرم و بوی فتیله که از دودکش سماور به نرمی بیرون میخزید فقط بوی صبحانه مادر بود و بس.نون تافتون قل قل سماور و نگاه من به شعله آبی سماور مزه چای و نون و یک گرمای مطبوع .

همه لباس میپوشیدند من هم باید میپوشیدم.کفش‌ها هنوز منتظرم بودند.به من بی‌ اعتنا بودند و من به شدت دلم اونها رو می‌خواست اما صبر می‌کردم...همیشه بهترین قسمت هر چیزی رو برای آخرش میذاشتم...هنگامه همون اول همه چیز رو استفاده میکرد اما من صبر داشتم...چرا من اینجوری بودم؟...نمیدونم....

لباس پوشیدم یک سارافون آبی‌ رنگ با بلوز سفید و روبان سفید با خال‌های قرمز روی موهای صافم...یک کیف قهوه أی مثل چمدون توی دستم...من از کوله پشتی‌ خوشم نمیومد.

بالاخره سندل‌ها به پای من رفت

آخ چه حس خوبی‌ بود

تق تق صدا میکرد.احساس بزرگ شدن داشتم.انگار یک خانوم بودم.همیشه خانوم بودم.یک خانوم اخمو.بعد‌ها بود که تصمیم گرفتم دیگه خانوم نباشم.هیشکی دوست نداشت رفتارم رو.اما خودم فکر می‌کردم خیلی‌ خوبه.

اخمهام همیشه توی هم بود.

سندلها تق تق صدا میکرد و من دستم توی دست فرح بود.قرار بود منو ببره مدرسه.کوچه ما خاکی بود.کاش غرورم اجازه میداد به فرح بگم بغلم کنه تا سندلهام خاکی نشه...با احتیاط راه میرفتم و هی‌ نگاهشون می‌کردم.به خیابون اصلی‌ که رسیدیم بهتر بود.دیشب بارون اومده بود و خیابون خیس بود اما بهتر از این بود که خاک باشه و دمپأیهای من گلی بشه.اینجا آسفالت بود و دمپأیهای من کثیف نمی‌شد...

صدایی از پشت سرم اومد...یک جیپ بود.هنوز هم بعد از گذشت ۳۴ سال از اون روز رنگ سبزش یادمه.به طرف ما میومد.شروع کردم به دویدن.فرح دستم رو کشید: الهام ندو.به ما کاری نداره...

چی‌ چی‌ کاری نداره.؟داره میاد...دستش رو رها کردم و دویدم...شلپ...توی آبی‌ که کنار خیابون جمع شده بود افتادم.از موهام آب میچکید...سارافونم خیس آب بود.دمپأیهام ؟.....

برگشتیم خونه.مادرم لباس تازه برام آورد اما من رفتم کنار در نشستم و زانوهام رو بغل کردم.دیگه نمی‌خوام برم مدرسه...

اون روز توی خونه موندم.مادرم دمپأیهام رو تمیز کرده بود.اما دیگه بوی نو نمیدادن.بخاری نفتی‌ کنارشون بود و شعله‌ی اون روی سندلها میرقصید و من تنها دختری بودم که روز اول مهر نرفتم مدرسه.........


It was the first day of the school and I was going to the first grade;the first time of life going to school.

My mom had got me a pair of leather sandals with the small wooden heel and I couldn't wait to put them on.She would ask me to try them on and I wouldn't accept .

At nights i would lean them beside the wall watching them while the smell of the leather filled the room till falling sleep.

That morning as soon as I have heard my mom I got up and looked right at the sandals.She said:Finally ...would you wear them today?

I didnt answer and started my breakfast.

The smell of the tea in the morning mixed with the light smoke coming out of the little chimney from the Russian kettle called Samavar is the best picture of my mom's old time breakfast.Also the smell of the fresh bread , the sound from the bubbles of the water in Samavar and "Me" staring at the warm bright bluish color of the glow underneath the little chimney and the warmness of the room...

Everyone was getting dressed and so did I.My sandals were still there;they looked careless about me and I wanted them so much but I would still wait for the last minute.I always wanted the best thing for the last part of the story...Hengameh(my younger sister) would use everything right at the time but I was patient ....why was I this way?I don't know...

I got dressed . A blue uniform with a white shirt , a white ribbon with blue dots on my straight hair and my briefcase in my hand ; I did not like a backpack ....and finally there we go....

I had them on ....what a beautiful feeling.....clicked as I walked and I felt like I am adult,like a lady...I always was a lady,a frowning one.It was only when I was older that I decided not to frown.No one liked me that way but I did.I didn't like to laugh and I couldn't understand why people laugh at everything.....

Sandals were clicking as I was walking and Farah was holding my hand.She was supposed to take me to school.I wished my pride would allow me to ask her to carry me in her arms I didn't want my shoes getting dusty ,I was walking cautiously while I was looking at them in every step.The street was wet because of the rain from the night before and I've heard a noise,a car was approaching it was a Jeep;still after 34 years I can remember the color (Green)...I started running while I took my hands off of Farah's hand.She said: Don't run,its OK.

What did she mean ?It was coming and I ran and....Splash...I fell on the wet pavement .My hair was wet,my uniform,my ribbon and .....my sandals ?!!!............

We went back home and changed I sat next to the wall holding my knees in my stomach ..I don't want to go to school anymore .....

I stayed at home that day.My mom cleaned the sandals for me but the smell of the new shoes was gone.

They were next to the heater to get dry and there was a blue glow of the heater's flame dancing over it and I was the only girl in the neighborhood who did not go to school on the first day of school............

2/15/10

...My first little bird...


Love is inside me flying
looking for the place to land
I could feel its wings
reminds me of rainbows
I could feel its tears
Oh where is rain?
Look into her eyes look in to his eyes
I have love for everyone
But
where is my rainbow

Elham's first lttile bird
6:33
2/15/2010


...اولین پرنده کوچک من...


عشق در درونم در پرواز است و در جستجوی سرزمینی برای فرود آمدن

بالهایش را حس می‌کنم

رنگین کمان کجاست؟

اشک‌هایش را لمس می‌کنم

آه ؛باران کجاست؟

به چشمهای رهگذران می‌نگرم

من به اندازه کافی‌ عشق دارم برای همه

اما

رنگین کمان من کجاست؟



2/13/10

یه مغازه بود سر کوچه داییم توی خیابون 17 شهریور پشت سازمان برق درست روبروی پارک خیام
اسم مغازه دار اقای اسکویی بود.
من و پسر داییم وحید همیشه وقتی از بازی خسته می شدیم میدویدیم میرفتیم سر کوچه یه دونه کیم دو قلو میخریدیم.من هنوزم وقتی چشمام رو میبندم بوی اون مغازه که فقط هم یاد اور بستنی "کیم دو قلو "بود به خاطر میارم
من دوست داشتم کیم فقط یه قلو باشه اما اون دوست داشت دو قلو باشه بحثمون میشد اما همیشه من قبول می کردم که کیم دو قلو بخوریم
داییم می گفت:اخه مگه مزه اش هم فرق می کنه که شما دوتا هر روز سر یه قلو یا دو قلو بودنش دعوا دارین؟
وحید می گفت:بله...خیلیم فرق داره
منم می گفتم:من خوشم نمیاد بستنی دوقلو باشه.ادم نمیفهمه کدومشو باید اول بخوره
به نظر شما کدوممون منطقی تر بودیم؟
شبا پیش دایی میخوابیدیم چون فقط اون بود که دوست داشت تابستونا توی حیاط بخوابه.ما هم به عشق خنکی شب و شمردن ستاره‌ها می‌رفتیم توی حیاط .یکیمون اینور دایی میخوابیدیم یکیمون اونورش.هیچ بویی به اندازه بوی عطر یاس برام لذت نداشت.۵ تا گلدون

بزرگ یاس که با بوی شب بو‌ها قاطی‌ میشد خوابهای کودکانه‌ام رو عطر آگین میکرد.

صبح پای سفره صبحانه بازم بشقاب یاس بود که کنار نون سنگک خواب رو از سر آدم میپروند و به آدم اشاره میکرد که:صبح بخیر......


2/13/10

There was a small super market around the corner close to my uncles .The owner's name was "Oskoee"
Vahid ( my cousin) and I would go there when ever we were tired of playing to get chocolate ice cream.I still could remember the smell of that super market when I close my eyes which is a reminder of those chocolate ice creams called "Kim" .
They were single and dabble.I liked it to be single and Vahid wanted them to be dabble so we always had argue about being single or dabble but at the end I would accept to take the single.My uncle would make fun of us:"What's the difference of the taste that you two have about being single or dabble?"
Vahid would seriously say:"yessss....of course it does"
And I would say:"I don't like it to be dabble.I never know which one do I want to eat first"
which one of us were more logical you think?
At night when sleeping we would stay with my uncle (Vahid's dad) because he would sleep in teh yard so we could enjoy the fresh air,looking at the stars and share them between the both of us.The smell of Jasmin was the best part.Five big flower box of Jasmin could make my childish dream full of beautiful smell.Still in the morning it was the same smell of a plate full of Jasmin sitting next to the bread to wake us and tell us:"Good morning" ....

حس می‌کنم که تنم با من در سخن است.صدایش را میشنوم آنگاه که غمگین است و میگرید،آنگاه که خشم در او زبانه می‌‌کشد،آنگاه که نمی‌خواهد تحت هیچ رژیمی قرار گیرد.

لج می‌‌کند مثل یک کودک لجوج :انگور نمی‌خواهد،آب نمیخورد،هر چه من بگویم باش او میگوید نباش.....

می‌دانم خسته است....

2/13/10

My body is talking to me.I could hear it when it is sad and crys ,when it is under the glow of the anger ,when it doesn't want to be under any diet.It becomes stubborn just like a stubborn kid;doesn't want to have grapes,doesn't want to have water.....what ever I say to be it says "Don't"

I know it's tired.....



2/9/10

خواهرم عاشق لواشک و قرقوروت بود.اما من بیشتر شیرینی مثل نون خامه ای دوست داشتم.
اره ادامس قلقلی و خروس نشان رو یادمه.وقتی از مدرسه می رفتیم خونه یک کانادا درای می خریدیم 5 ریال با یک کیک.پیش از اینکه برسیم خونه می خوردیم.مادر من هیچوقت با هر چیزی که ما می خوردیم مخالف نبود به شرط اینکه فقط بخوریم.اصلا یادت هست که تلفن عمومی 2 ریالی بود؟بلیط اتوبوس 2 ریالی بود؟
اصلا چرا راه دور بریم؟همین مسافر کشهای پل مدیریت 5 تومن (منظورم 5000 تومن نیست )می گرفتن دربست می بردنت سر شهرک غرب.15 سال پیش...انگار همین دیروز بود و انگار قرنها ازش گذشته
پاستیل مال دوران بچگی ما نبود.اما یادمه که کنار بساط زولبیا فروشی می تونستیم 1 ساعت بایستیم و تماشا کنیم که چه جوری مواد زولبیا رو با قیف توی روغن میریزن و پف می کنه میاد بالا.
اون روزا وقتی قدیمی ترا از جوانی و کودکی می گفتند ما فکر می کردیم که از روزگار دوری مثلا 100 سال پیش حرف می زنند.اما حالا می بینم اون روزایی که مادرم از جوونیاش می گفته هم سن من بوده

2/9/10-Tue

My sister loved "Lavashak & Gharghorut"(Persian sour snacks)but I loved sweets (creamy cakes).
Yes I do remember bobble gum and rooster gum.After school on the way home buying Coke and muffin for less than 5 Rials eat it up before getting home.Mom was'nt disagree with what ever we would have on the way home....just eat and don't stay hungry .....
Do you even remember the bus ticket was only 2 Rials?
To make the long story short this taxi drivers of "Pole Modiriat"would take you home only for 5 Toman and not 500 Toman just 18 years ago...It seems it has been decades after all.
Pastilles candy was not even existed thoes days but I remember staying at the bakery around the corner who was sitting outside making "Zulbia" for hours.....never get tired watching how he was rolling them by the funnel in to the boiling pan to become puffy and yummy?........Never!!........
Those days when they were talking about their childhood or youth we thought it might have been 100 years ago...and I see now when my mom was talking about her youth she was like my age........

داشتم به فیلمی از یو توب نگاه می کردم .همون که در باره خانه شیخ بهایی بود.همون که سالها با یک شمع حمامی رو روشن نگه داشته بود و با یک فوت خاموش شد.شعله ای که سالها کسی براش کنجکاوی نکرد و همونطور که بود پذیرفتنش اما با روشن شدن اتش کنجکاوی بشر خاموش شد.ایا به قول مسیح گناه بشر کنجکاوی اوست؟در همون لینک یک ویدیو از ورزشهای صبحگاهی در یکی از پارکهای تهران بود که منو به گذشته برد.روزهایی رو در سالهای 66 و پیش از اون به یاد میارم که می رفتم پارک لاله یک جای خلوت پیدا می کردم و همونجا مینشستم شیمی می خوندم تا برای امتحان اخر سال اماده باشم.همیشه دلم میخواست به دنیای بزرگتر ها بپیوندم و حالا که بهش رسیدم دوست دارم که بر گردم......
می خوام از صبحهای جمعه بگم که هشت و نیم نه صبح بیدار می شدیم.مادرم داد می زد :پاشین حلیم!!!!و ما به بوی حلیم پا می شدیم وگرنه هنوزم میشد یک نفس خوابید......پارسال تابستون که برگشتم ایران 4 صبح رسیدم خونه مادرم همه دور هم نشستیم تا صبح شد و افتاب زد.خواستن بهم صبونه بدن :الهام چی می خوری؟...سر شیییییییییییییییییییر ....خاممممممممممممه.....کره پاک.....نون تافتون ...بربری...سنگک...
همش اینجا هست اما خونه یک بوی دیگر ی داشت...اون صبحونه دست جمعی رو یادم نمی ره...همه خانواده-مادرم-عمه ام.....افتاب کم کم خودشو توی خونه ولو می کرد و من به گلدسته های مسجد نگاه می کردم مدتها بود ندیده بودمش...دلم برای اهل محل تنگ شده بود.دندون پزشکم با دیدنم گل از گلش شکفت....شهاب رو بوسید و گفت:شهاب من همش دلم برای تو تنگ میشه...بقالی سر کوچه باورش نمی شد که بازم من اومدم از حسین اقا چیزی بخرم.چه لذتی داشت چرخیدن در مجتمع گلستان-سپهر......به همه لبخند می زدم ....دخترها و پسر ها...به همشون راه میدادم قبل از من عبور کنن.اونا نمی دونستن اما من میدونستم که فرصت زیادی برای تماشای اونا ندارم.مظاهر غرب چقدر زیاد شده بود و من تشنه دیدن شرقیش بودم....همهاش راه میرفتم ببی اینکه خسته بشم انگار زمینش مقدس بود....گاهی حس کنین که فردا دیگه در خاک وطن نیستین....اونوقت می فهمین که چقدر دوسش دارین....ما هر چیزی رو که از دست میدیم تازه پی به ارزشش میبریم.....ماهی های توی اب نه؟
شبا توی خیابون راه می رفتم سر گشته و اشکم روی گونه هام میریخت و میدونستم که همین چند روز رو وقت دارم که توی این خیابونا راه برم.یک شب به دوستم زنگ زدم بهش گفتم که کجا هستم و چه حالی دارم گفت:اول به من بگو تو چه جوری توی وطن خودت گریه می کنی در حالی که صخره های چشم تو اینجا هیچ نمی باره؟
اره راست می گفت...میبارید چه جورم
اون وقتا صبحهای جمعه می رفتیم کوه...دربند...امامزاده ابراهیم....کسی اون وقتا صبح زود نمی رفت کوه همیشه خلوت بود.5صبح می رفتیم و 10 صبح بر می گشتیم.اون بالا تخم مرغ و عدسی میخوردیم....قلب من همیشه بی رحمانه میزد ....سرم گیج می رفت.کمبود اکسیزن و کم خونی باعث ورم دستها و پاهام میشد اما مهم نبود........
خوب دیگه بسه الهام
دلت خون شد

2/9/10-Tue

I was watching a video on You tube.The one about "Sheikh Bahaee".The one who lit up a candle in a public bath for years and it turned off by A blow .
The glow that no one was curious about it for years and it went out after litting up the glow of Man's curiosity .Is the biggest "sin" the Curiosity as Jesus says?.........
The link on you tube had another video of Morning exercising in Laleh Park(Tulip) in Tehran which took me to the past.Days on 1990 and before then on 1988 when I was going there finding a cozy spot reading Chemistry ,Algebra for the last semester of the year.I always wanted to join the adult world and now that I am there I would get back to then....
I want to talk about Friday mornings(The week end)waking up at 9 in the morning while my mom was shouting:Breakfaaaast!!!!Halim for todaaaaay (taste like the Cinnamon role )it could wake me up right away other wise I could still sleep till noon....who cared?.......
At the first visit when I returned back home it was 4 in the morning when I got to my Moms . Everyone stayed awake till sunrise and then asking me:"what do you want for breakfast Elham?".....Butteeeeeeeeerrrrrr,Creaaaaaaaam,Persian bread,Teaaaaaaa....
I could find them all here but what you smell at home is something else.I never forget that breakfast all together...my mom,sisters,aunt,cousin,...my family....sun shine was pulling itself in to the living room and I was looking at the Minarets of Masque ...long time after the last time I have seen them,missing the whole neighborhood and neighbors.My dentist was happy to see me again .
The nice neighbor who owns a small supermarket was happy to see me again .How joyful it was going to the Mall in "Shahrak" again..smiling at everyone...girls,boys,letting them pass before me.They didnt know but I knew I wont have enough time watching them.
Western stuff and clothing was every were and I was hungry for the Eastern ones.I was walking and walking ,never get tired seemed that land is Holy.When you think of your home if you would be away from it then you recognize how much you love it.We find out about the value of everything we have only when we lose them,...The fish out of the water right?
I was walking in the streets while my tears were dancing on my face and I knew I only have these few days to walk there.
My friend told me:just tell me How could you cry back home while the rock of your eyes never hit the water ...ya she was right...
Friday mornings we would go to the mountain around 5-6 in the morning and heading back around noon.It wasn't that crowded by then...my heart was pumping so hard and my breath was taking away and......
Alright Elham....enough....you are killing yourself...


راستی کی سرود شاهنشاهی رو یادشه؟
من یادمه که وقتی اولین بار رفتم مدرسه بلد نبودم بخونم.گذاشتنم ته صف منم اونقدر بهم بر خورده بود که باورم نمی شد به خاطر یک سرود ناقابل بخوان منو بندازن اخر صف قاطی تنبلا.فرداش به هر قیمتی که بود یادش گرفتم
حالا هیچیشو یادتون هست؟یا اصلا شنیدینش؟
شاهنشه ما زنده بادا پاید کشور ز فرش جاودان ))
کز پهلوی شد ملک ایران صد ره بهتر ز عهد باستان)).........
وقتی می خواستم قسمت صد ره بهتر ز عهد باستان رو یاد بگیرم عین ضبط صوت هی میگفتم:صد ره-صد ره-صد ره-صد ره
و همونجا گیر میکردم نمی تونستم پشت سر هم بگمش چون به هم می چسبید و پشت سر هم خونده میشد.انگار هنوز هم همون نوار داره هی تکرار می کنه:صد ره-صد ره-صد ره........
صبر میکنم ببینم کی بقیشو بلده....